-
[ بدون عنوان ]
1401/10/29 17:37
طوری که نشسته انگار می کنی دارد نهایت لذت را می برد. با او موافقم. صدای این موسیقی آن قدر من را هم تحت تاثیر قرار داده که دوست دارم گریه کنم. مگر چه می توانست باشد؟ لحظه ای مکث می کنم و بلافاصله چشم هایم را می بندم. فرصتی برای دلتنگی. نمی دانم آیا برای او هم چنین حالتی رخ داده یا نه. نگاه که می کنم می بینم لحظه ای...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/29 14:41
آدم بالاخره همهچیز را میفهمد. شاید وقتی این را میگویم به کلاهم اشاره میکنم. چیزهایی که توی دفترچه نوشتهام را میخوانم. دوباره سروکله خاطرات پیدا شده. تعدادی دکمه و چرخ و پاکت سیگار و What's really going on؟ فقط شبیه من. فقط شبیه تو. شبیه هرکسی که میتواند پا به زمین بکوبد و فریاد بزند. میتوانی کسی را فرض کنی که...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/28 13:54
در جایی که هستم تمام دشت ها به هم شباهت دارند. هرکدامشان می توانست آن یکی باشد. هنگامی که به خنکی شب فکر می کنم می توانم هزار ساعت دیگر را به خاطر بیاورم که همین طور نشسته یا دراز کشیده به آسمان پهناور نگاه می کنم و به خاطر می آورم. چیزهایی که ممکن است دیگر اتفاق نیافتند یا دست کم به همین شکل دوباره اتفاق نیافتند. می...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/27 12:44
او در حاشیه ی دشت. از این جا که من می بینم راه دوری نیست. مثل دست دراز کردن و برداشتن ستاره ها. اما بد دیده بودم. اشتباه دیده بودم. او تنها در مسیرش قدم می زد. گاهی دستی باز می شد وسر هم به همان طرف با انحنایی زیبا می چرخید. با اولین شعاع نور که به طرفش می تابید سایه اش کش می آمد. غروب یک روز زمستانی. پایین رفتن...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/27 10:33
دارم با چشم های بسته به عقب نگاه می کنم. هنوز هیچ ذهنیتی و هیچ کلمه ای راه پیدا نکرده. زمان گذشته بود. دست ها. دو نفر. جابجایی انگشت ها. بعد درست هنگامی که همه جا پر از آرامش شده بود صداها راه خودشان را پیدا کردند. بدون وقفه و پشت سر هم. حالا اگر بخواهم آسمان را ببینم باید چشم ها را باز کنم. دوباره چهره اش در میان نور...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/26 16:49
حالم خوب نیست و این را ربط داده ام به قهوه خوردن های پیاپی. وقتی نشسته ام یک جور و وقتی سرم را بالا می آورم یک جور و به همین ترتیب هر حرکتی منجر به وضعیتی بدتر می شود. یک در میان خمیازه می کشم و ربطش می دهم به الکل و بدخوابی های این چند شب. با این حال هنوز فکرهای زیادی هست که نیمه کاره باقی مانده. راستی آدرسی ناشناس...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/25 13:26
اگر این نبود شاید داستانی می گفتند. داستانی کوچک. چیزی مختصر که بشود در یک روز و یک شب تمامش کرد. آن وقت خطری شبیه به انباشتگی مردگان وجود خواهد داشت. با این حال تصور نمی کنم این هم از خندیدن بدتر باشد. این لحن امیدوارکننده ای است. تردیدی ندارم که باید دهان بزرگی باشد. دهانی بزرگ که مدام وراجی می کند و در پس آن چشم ها...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/25 11:14
مسیرش خالی و خلوت. وسوسه ی ملاقات او لحظه ای دست از سرش بر نمی دارد. یقینا بسیار شدید تر. قدم زدن در همان مسیر همیشگی. در روشنایی روز. هر لحظه بی تاب و بی تاب تر. سرانجام بادبادک ها پدیدار شدند. رنگ به رنگ. به خودش اطمینان می داد هرگز پشیمان نخواهد شد. هیچ کدام پشیمان نخواهند شد.
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/25 09:44
دست بردن در خاطرات و بیرون کشیدن چند رخداد که حالا دیگر حتی اطمینان ندارم دقیقا همانطور که فکر می کنم اتفاق افتاده باشند. لزومی هم ندارد. موقعیت الکتریک -بلوز و علف سر شب. قدم زدن روی پشت بام و شب های داغ تابستان. وقت گذراندن با گِی ها و قهقهه زدن با یک شکم سیر از عرق. سوار اسب شدن و یورتمه کشیدن. قدم آهسته رفتن و فکر...
-
Bastards of generation
1401/10/24 12:37
توی خیالم دارم می دوم و مشت می زنم به پیاده رو. لگد می زنم به خودم. با سرعت توی شیشه ی مغازه ها. با سر توی سینه ی آدم ها. نفس نفس می زنم و داد می زنم. امروز یه روز آفتابیه کسکشا. یه روز آفتابی. عررررررررررررررر میزنم. عرررررررررررر که امروز یه روز آفتابیه. یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. امروز. یه روز....
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/24 11:46
نفس کشید و نگاهش کرد. طوریکه نخواهد چیزی را به فکرهایش که نمی خواست کسی از آنها بداند اضافه کند . طوری که بغض گلویش را گرفته باشد. چند نفری که رد شده بودند نگاه کردند. همه می خواستند روی علف ها دراز بکشند وقتی او یک دایره کشید و درست مرکز دایره ایستاد. صورت سرخش. لب ها در هیجان. هنوز تکان می خورد و تصمیم گرفته بودم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/22 22:09
رنگ عوض کردن و رضایت از سرمایی که هنوز خارج نشده. معطل چه بوده ای؟ دارم فکر می کنم این تصمیم چه اندازه می توانست موثر واقع شود. بگذارید بیراهه نروم و یک راست بروم سر اصل ماجرا. اما همین چیزها هم می توانند اصل ماجرا باشند. این که چنین عادتی هنوز هم مورد تایید قرار می گیرد عجیب نیست. این که سوالاتی از این دست بی شباهت...
-
Ich lieb sie
1401/10/20 14:46
پر از خاک و کثیفی. بالا را نشان دادن و بیرون رفتن. دارم به صداها گوش می کنم. این طور می شود فرصت بهتری فراهم کرد. دیدن یک دویست و شش. رفیق دوران ابتدایی. تشخیصی که باید بهتر از این ها باشد. به طور متوسط روزی هفده دلار. این چیزی نیست که بشود روی آن حساب باز کرد. اما با این حال به این رقم ها توجهی نمی کنم. به صداها گوش...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/15 16:41
می گوید وقتی برای این حرف ها نیست. درکش می کنم. تمام زندگی اش را صرف این کرده به دیگران توضیح بدهد هر کاری که می کند یعنی چه و چه هدفی را دنبال می کند. می کنم. می کند. همه اش به همین چیزها گذشته. بی هیچ هدفی. هدف! چند کلمه نوشته ام و هنوز نتوانسته ام معنی شان را درک کنم. نگاهش می کنم و می بینم سرش را کرده توی موبایل...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/14 17:09
پس این زمان دارد چه غلطی می کند؟ اگر امروز را به حساب نیاورم. اگر فردا دوباره خوابم ببرد. ممکن است همین طو زمان زیادی را از دست داده باشم. خیال می کنم سوار سفینه ی فضایی شده ام و دارم گیتار می زنم. خودم می دانم این ها واقعیت ندارند. چیزی شبیه نقاشی های مریم. همه یک اندازه. همه سفید. شبیه هم. من و احمد نشسته ایم روبرو...
-
یک یادداشت خیس خورده
1401/10/14 13:30
داستان ماشین لباس شویی و آقای زمانی. وقتی شروع می کنم به فکر کردن یادم می افتد داشتم می نوشتم. قرار بود به خانه جدید و بخاری ها فکر نکنم. یا بهتر است برای درست کردن مشکل شمعک ابزار بهتری تهیه می کردم. دو هفته است که دارم تلاش می کنم باقی مانده بدهی ها را بپردازم و این یعنی فرصت زیادی برای فکر کردن باقی نمانده. دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/11 02:38
خوب که نه. میشد بدتر از این هم اتفاق بیافتد. چراغ زردِ چشمک زن و سرعت که هر لحظه بیشتر میشد. مستی در حالت رانندگی یا رانندگی در حالت فاک. میشد بدتر از اینها باشد. مردن و دوباره بالا آوردن. دست بر قضا f(b) - f(a) f'(c)= _______ b - a حالا حداقل بهتر میرقصم. باید بگویم از وقتی فهمیدم انگشتگذاریهایم در بیشتر مواقع...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/09 17:26
بازگشتن به همان حالت قبلی. درست حدس زدم. قبل از این که کار تمام شود با او صحبت کردم. مثل این که چیزی را می داند اما تمایلی برای بیان آن ندارد. سعی کردم در نامه ای مختصر همه چیز را توضیح بدهم. اما کافی نیست. هیچ گاه کلمات برای بیان چیزی که انتظارش را دارم کافی نیستند. با این حال دست از تلاش نمی کشم. این جا باید نتیجه...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/07 00:47
دستم رفت روی چرکنویسها و یادم افتاد هنوز کار را تمام نکردهام. خیال میکردم باید بشود یا باید بتوانم. آفای حسنی. دبیر هندسه. عجب آدم بی ناموسی! دارم فکر میکنم اولین بار از چه کسی این کلمه را شنیدم؟ تا به خودم بیایم یکی دست گذاشته روی شانهام که پسر! حواست کجاست؟ حواسم کجا بود؟ ممکن بود به لحظهای فکر کنم که جلوی در...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/29 10:03
رودریگز و صبح ابری. به عماد که جوک هایش همیشه قبل از خودش می رسیدند. دوست داشتم چیزهای بیشتری برای او بیاورم. وقتش نبود. وقتم را گرفتند. آمده دقیقا روبرو ایستاده به من می خندد. فکر می کنم کشتن آدم های این شکلی نباید زیاد طول بکشد. بعد دست خودم را می گیرم و از معرکه دور می کنم. بعد که قهوه ش را خورد رفت. می توانستم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/25 18:29
در سفری نامطمئن. بلو ولوت و حافظه ای که یادگاری ها را به خاطر می آورد. دیدن او در نورهای روز. نزدیک تر شدن به پوست. تماس پوستی در ساعت چهارده. در رویاها دست به کار شدن و بوسیدن. راه را گرفتن و رفتن. میخواهد جنگل تاریک نوشهر باشد. می خواهد برایش سیگار روشن کنی. حرف زدن از گذشته قرار بود چیزی را درمان کند. می بینم که...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/25 13:55
چه اتفاقی می افتد وقتی پایت را روی نقشه روی این شهر می گذاری؟ دلیل ها را بررسی می کنی و این یعنی همه چیز را قبول کرده ای. تو اعتقاد داری هرکدام این ها انتخاب هایی کرده اند و نه انتخاب شده. تنها زمانی که این اعتقادات بالا بگیرند تو خواهی رفت و دست به هرزگی و پرسه زنی خواهی زد. حدقه ی چشم های خالی ات به تو این را می...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/23 20:36
دوباره گذشتن و دوباره ایستادن. طعم دکسترومتورفان و چراغ های زرد. دلم می خواست چیزی بگویم. رد عابری را بگیرم که همین حالا از جلوی مغازه ی آقای کاظمی گذشت. یا داشت بر می گشت. هنوز دقیق نمی فهمم. نگاهش می کنم که ایستاده جلوی آینه می خندد. به خودش نه. به تلفن که نمی دانم چه چیز می گوید. هرگز نمی فهمم این چیزها چطور کار می...
-
Wiener Kronen-Zeitung
1401/09/23 20:21
پس شعر هم دروغ است؟ امکانات عادی و قفسی که با خود حمل می کند. پوشش چرم و بدنی که هنوز دست نخورده باقی مانده. نیمی از بدن. تنها نیمی از آن چه که فکر می کردی شاید شعری کوتاه باشد. همین طور است. این روزها دیگر گناه وجود ندارد. هیچ اشتیاقی به خدا هم وجود ندارد. آدم ها از این طور چیزها گذشته اند. پس می توانم قیافه ی جدی به...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/20 00:36
همین کوچک بودن شهر روابط را محدود می کند. مکان های بیشتر برای تفرج و صدای موسیقی. یک جور دیگر بودنِ چیزها. یک جور دیگر بودن روابط. دارم استدلال های یک دوست را می نویسم. سوال برای تینر و همسایه که هربار از جلوی کافه عبور می کند دست تکان می دهد. یک دست لباس ارزشی و قدیمی تنش می کند و با کلاهی که احتمالا از زمان خدمت...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/19 21:46
داشتم توضیح میدادم که نشریه باید چطور باشد و عملکردش چهقدر اهمیت دارد. مسائل اجتماعی. رفاه سازمانیافته. از این حرفها و تجدید خاطره با چند نشریهی دهه هشتادی. حاصل همهی اینها شد چند جملهی کم ارزش. میگویم کمارزش چون خیال برم نداشته که اینها میتواند چیزی را تغییر بدهد. چنگ انداختن به کلمات و بازیهای موذیانه....
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/15 14:09
تولید کننده دوامی ندارد. اما کسی که دوام بیاورد تولید خوبی خواهد داشت. یک تولید بامزه. ایمان. قابلمه روی سرش میگذارد و شعری بامزه میخواند. تعریفی از یک گوگولی. از او میخواهد صحبتی از کافه نشود. بعد سکوت. صدای بلند نوشتن. از مورفین حرف میزند. از مشتقات مورفین. از اتحاد مورفینیها. درد کشیدن به جای بفلدستی. دستی از...
-
کاکتوسهای مشتری
1401/09/11 22:55
شاید نباید خودم را بی تفاوت نشان میدادم. با اینحال تجربهای اینچنینی میتواند چیز بهدردبخوری باشد. کاش میتوانستم دوباره صورتم را برگردانم. اما برای این کارها دیگر دیر شده و باید دوباره به قراری که گذاشته بودیم فکر کنم. کمد جادویی و آقای اولادی. اگر نیامده بود؟ میتوانست دیوانه کننده باشد. میشد همه چیز را نادیده...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/09 02:12
دست از دویدن برمیدارم. حالا نشانههایی برای دیدن. درست هنگامی که قرار بود روی نارنج فرود بیایم دچار لغزشی ناگهانی شدم. این خاطرهی خوش اصلا حالم را خوب نکرد. دوباره خیال کردم که گُه توش. حداقل جای چهارتا پنی سیلینِ دیگر دردم آمد. تیر کشیدم و وقتی روی آسفالت ولو بودم فکر کردم یک لحظه به پیتزا کاخ که دنج بود. بعد چرا...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/05 12:03
از آن شعرهای گمشده، چیزی باقی نمانده. رفته آنجا و افتاده توی این خط. چه داناییای! خدایِ خدایان میگویم و میشنوم «شیوا، شیوا». میشناختم. آنجا شناختمش. اما چه شناختنی وقتی هنوز او را جز توهمی کوتاه نیافتم؟ جز لذتی آنی. اما اینها روشنایی میدهند. ساعتها نشستن و به افق نگاه کردن. آسودگیِ انجام ندادن هیچ چیز. روح...