بگذار راحت بگویم چیزی برای از دست دادن ندارم. می توانم برای سال ها بخوابم وهیچ چیز تغییر نکند.
رنگ ها و نورها خودشان را نشان خواهند داد. بدون هیچ فکری پرده ها را خواهم کشید و منتظر خواهم ماند.
تاریکی باقی می ماند. حالا بهتر است. شاید بشود چیزی را پیدا کنم. فاصله گرفته ام.
چیز زیادی از زندگی به خاطر نمی آورم. صداها و حرکت. و بعد سکون. بعد حرکت می شوم و میخزم توی سکون. بعد صدا می شوم و میخزم توی سکوت.
بدن ها را به خاطر نمی آورم. جز کشاکشی. جز تنیدگی و خواهش و زجری مدام.
کسی را صدا می زنم و بدون آنکه جوابی دریافت کنم به کارم ادامه می دهم.
به خاطر می آورم تاکسی. به خاطر می آورم خورشید. به خاطر می آورم که نوشتن بلد بودم. بعد شروع می کنم به دویدن. دویدن در اتاق مستطیل یا مربع یا هرچه به خاطر آوردم.
به خاطر می آورم ادبیاتِ بد. غر می زنم و خودم را آرام می کنم. می گویم چیزی نیست و تمام خواهد شد. بعد کش و قوس و درد گردن.
موجی خودش را نزدیک می کند. می تواند موج هرچیزی باشد. تصور می کنم موج سرما و می لرزم. موج دریا و می رقصم. بیهوده. تمام بیهودگی ها را می آورم سر میز و به خاطر می آورم میز.
چرخشی ناگهانی و هِد می زنم. به یاد دوران کودکی. شیرجه می روم توی لیوان قهوه و سرک می کشم ببینم آن طرف دیوار چه خبر شده. زن همسایه را دید می زنم. به پاها نگاه می کنم.
تجسم می کنم لذت و چند جمله ی بلند و کوتاه می سازم. از همین ها. دلم را خنک می کنم با آب جوش. با آب کمر. بلند داد می زنم می گویم کسکش. همه را ناراحت می کنم و بیلاخ نشان می دهم. می گویم گور پدر همه تان.
می گویم من را سریع برساند. تاکسی. شست نشان می دهم و سوار نمی شوم. کش می آیم. می روم زیر دامن کسی قایم می شوم. به کلاه کسی اشاره می کنم و می گویم آیا این حق را ندارم که انتخاب کنم؟
آزادی های مدنی را می آورم جلوی رویم . می شمارم. مصرف می کنم. دراگ میخورم. اگر اشتباهی هم در کار باشد خب باشد. قرار شد راحت بگیرم. افسردگی ممنوع. زنا آزاد. رانندگی در حالتی لُخت. بچه ای را می گیرم لای پاهایم و رویش می نشینم تا جیغ بکشد. سروصدا راه می اندازم.
جزییات زیادی خواهد داشت. جزییات کمی خواهد داشت. چیزی نخواهد داشت. تاریکی. برایان فرِی می گذارم پلی شود. می گویم شاش دارم. بعد گه بالا می آورم. خستگی معنا ندارد. هرکاری می شود باید کرد.
دستور می دهم قاضی و دادستان بیایند از گه من بخورند. تشکیلاتی راه خواهم انداخت. پیتزا میخورم و سگ بازی در می آورم. واق واق میکنم. شب ها.روزها. نردبان می سازم و می روم بالای بالا داد می زنم. از پشت دیوار بکت میخوانم برای دیوار. دیوار می شوم.
ساعت را می پرسم و بدون اینکه جوابی دریافت کنم یا برای جواب بایستم ساعت را خرد میکنم توی کون کسی که ساعت بسته. می بندم به جد و آبادش. قانون وضع می کنم. چراغ ها باید خاموش باشند.
دهانم را باز می کنم و عر می کشم. خر می شوم. به خانواده ها اجازه می دهم توی همدیگر قاطی بشوند. کسی کسی را نشناسد. هر کسی دیگری را بشناسد باید دهانش را با دهانم عوض کند و بخواند اِسلِیو تو لاو. دونت تاچ دِ گراند.
زمین بی زمین. هوا بی هوا. خدا بی خدا. کیر توی همه چیز می کنم. کیر همه را می بُرم. می دهم کسی که خاموشی رارعایت نکرده بخورَد. شبی دو وعده. هربار بگوید استغفرالله. خفه بشود.
به خاطر می آورم مرگ. می میرم. به خاطر می آورم عشق می دَوَم. به خاطر می آورم لبخند گریه می کنم. خفه شو می گویم به خودم. عر می زنم. هزار باره خر می شوم. فوتون می شوم و به خاطر می آورم حرکت. جنون. به خاطر نمی آورم. به خاطر می آورم. به خاطر نمی آورم. چه؟ چه چیزی را باید به خاطر بیاورم؟ پیزی نمانده. دست می کشم روی تنم. چیزی نمانده. برای آخرین بار رازی را بر ملا می کنم.
میخوابم.
دارم به داستانی تازه فکر میکنم. تازه شروع کردهام تصمیم گرفتن برای داستانی که همین حالا قرار است توی سرم شکل بگیرد. ترتیبی دادهام چند اسب را بیاورند تا از میان آنها، آن سفید دلخواهم را انتخاب کنم و روی دیواری سیاه، طوری قرار بدهم انگار در فاصلهای دو متری از دیوار ایستاده و خیره نگاهم میکند. چیزی در گلویم احساس میکنم و دقیقتر که میشوم به خاطر میآورم دیشب در خواب متوجه ورود حشرهای به دهانم شدم. تشخیص اینکه در آن لحظه هوشیاری لازم برای تایید این اتفاق را داشتهام یا نه، محال است. با این حساب از این لحظه باید انتظار هر اتفاق عجیبی را بکشم. دوباره به اسب نگاه میکنم. بی آنکه ازدستور سرپیچی کرده باشد، سر جایش ایستاده و از همان فاصله حضورش را در تاریکی ثابت کرده. دارم دچار حالت "بهخاطرآوردن" میشوم. این صدایی که از دهانم درآمده؟ به نظر آشنا میآید. من اینها را قبلا دیده بودم؟ حتی میتوانم حدس بزنم که بعد قرار است درِ توالت را باز کنم و سر از راهروی باریک رستوران دربیاورم و دوباره برگردم تا چیزی را که فراموش کردهام بردارم. پس این کار را همین حالا انجام میدهم. در آینه به خودم که لاغر و خسته بنظر میرسد نگاه میکنم. هنوز ردی از حشره در خود نمیبینم. بیشتر از هر چیز تصور میکنم دارد از چشمهایم تغذیه میکند. و بعد درست در همان لحظه زیر پوستم چیزی حرکت میکند که تا پیدایش کنم دوباره جایش را عوض میکند. باید خارج شوم و خودم را به خیابان بعدی برسانم. اطرافم را بررسی میکنم و با یک حرکت از توالت خارج میشوم. چنین عملی را تا بهحال با این کیفیت انجام نداده بودم. دست و پا درست در زیباترین حالت ممکن. اسب میتواند شاهد خوبی باشد. رفیق دوران کودکی! از نوشتن این چیزها هیچوقت لذت نبردم. هنوز نتوانسته چیزی بهمن اضافه کند. چگونه ممکن است کلمات چیزی را به تو اضافه کنند در حالیکه تصور میکنی چیزی تا فاسد شدن باقی نمانده؟! دلم را خوش کردهام به این اسب سفید که حتی دیدنش میان تاریکی غیرممکن است. رفیق دوران کودکی! خندهدار است. باور نمیکنم. دیگر این حرفها را باور نمیکنم. داستانی که ارزش گفتن داشته باشد هیچگاه شروع نمیشود. فقط به پایان میرسد.
میتوانم ببینماش. وقتی پرده کنار رفته، وقتی خبری از خواب نیست. به خودم میگویم همین یکبار را تحمل کن. و درست زمانی که دست از احساساتِ مُردهام بر میدارم دوباره پیدایش میشود. به اینها عادت کردهام. به اینکه به محض بسته شدن چشمها دوباره ببینماش. دراز کشیده یا ایستاده. پاهایمدرد میکنند. بیشتر پای چپ و البته دردی متفاوت. سفتی عضلات و کشیدگی رانها. آنقدر که مجبورم میکنند هنگام قدم زدن یکی از پاهایم را روی زمین بکشم. اما ترسی نیست. هنوز پیر نشدهام یا دستکم آنقدر پیر نشدهام که از این چیزها بترسم. هنوز هم میتوانم ساعتها روزها و ماهها محبوس و زندانی بودن را تحمل کنم. چند روزی هست که آزاد شدهام. دستکم از ایندست آزادی. آزادی برای مصرف مخدرها و محرکها. تمام پولم را تصاحب کردند. با اینحال نتوانستهاند ارادهام را تصاحب کنند. خواستم چیزهایی را بنویسم. هر روز چیزی برای نوشتن بود. از دلتنگیها و فکرهای احساسی تا بدنهایی متلاشی که در هم میپیچیدند، درد میکشیدند و ترک میکردند. زجری که تمامی نداشت. دستِ آخر پرده که کنار رفت دیدماش. هنوز مطمئن نیستم آیا او هم من را دیده است؟! تکانی به پاهایم میدهم تا از وجودشان مطمئن شوم. هنوز هستند. رازی را که مدتها با خودم حمل میکردم حالا بازگو میکنم. آرزو میکردم مُرده بودم. قبل از اینکه برای خودم تصمیمی گرفته باشم. قبل از اینکه بتوانم چیزی را از چیزی تفکیک کنم. قبل از اینکه تمام ذهنم را از رازها و احساسات پر کنم. تا اینجا همواره ازخودممتنفر بودهام و ازاینکه دارم فاسد میشوم رضایت کامل دارم. من آزادیام را مدتها خرج میکردم و آزادیام جایش را به مخدرها و محرکها میداد. تا بتوانم تفکیککنم. تا وقتی خبری از خواب نیست بتوانم ببینماش. اما آیا او هم من را میبیند؟ شاید آزادیاش را دودستی چسبیده که اعتنا نمیکند. توی تاریکی دست میکشم روی پای چپم و احساس میکنم موجودی مُرده را لمس میکنم. و بعد چشمهایم را میبندم و او نشسته. میگوید توی تاریکی رفتهای چه کار؟! دست میکشد روی پای راستم و از ترسهایش میگوید. بعد خوابش میبرد. خوابی بلند. به خودم میگویم همین یکبار را تحمل کن.
دست نگه دار. حالا وقت این چیزها نیست. آنچه باید نوشته شود گزارشی است از مرگ خودت. همه را بی رو در بایستی می نویسی و همه چیز را حتی حافظه ی رقت بارت را هم در تمامی صفحه ها پانویس می کنی. تصور اینکه چیزی را از قلم بیاندازی حالم را بهم می زند. بنویس رویای یک مرد پلیس. بنویس دلم برای همه می سوزد. که شِت کلمه ای همیشگی است. فرصتی برای روی زمین بودن. زمان. بنویس زمان و تعریف کن دقیقا کدام حالت زمانی را در نظر داری؟ بنویس حجم. تعریف کن حجم. برای داشتن روزی خوب دست کم به چند پارامتر اساسی نیازمندید؟ از این جور چیزها را هم بنویس و بگو کسکلک. آن لبخند احمق مآبانه را هم بنویس که هربار میزنی. این ها فقط زنده ی تو را تحریک می کند. تو باید برای مرگ هم بنویسی. و چقدر وقت برای همه ی این ها کم است. ساعت دارد دور خودش میگردد و هر لحظه به تو نزدیک تر می شود. هیچوقت دوست نخواهی داشت دو ذره ی متحرک بهم برخورد کنند. وقت درس دادن ها و درس گرفتن ها هم تمام شده. بنویس آرزو کرده بود تو را در چهل سالگی پخته تر ببیند. و تو داشتی لبخند احمق مآبانه ات را تحویل می دادی. آن هم بود که آن روز هیچ کدام از پارامترهای اساسی عمل نکرده بودند. حالا چه؟ حالا که تند تند این ها را می نویسی که مبادا از دستت در رفته باشند. داری برای نوشتن گزارش مرگ خودت گرم می کنی. می بینی؟ حتی من هم دارم از همین لبخندها تحویلت می دهم. این ها همه مربوط به زمان است.
((برای کشیدن سیگار وقتت را به من بده.))
برای کشیدن زمان. بگذار دست بگردد. بنویس که باید دست بگردد. و این را با هم تفاهم کنید.
از او خواستهاند چیزی برای یکی از این نشریههای صاحب سبک بنویسد. حالا دارد با تمام سرعت کلماتی را که سالها جمع کرده بود، کنار هم میچیند. و اگر به خاطر نیاوَرَد که مُرده، داستان یا شعری زاده خواهد شد. با اینحال، گم شدن در میان کلمات اجتناب ناپذیر است. او پس از ساعتها کلنجار رفتن با کلمات، اینها را انتخاب کرد: ( ستوان، لامپ نارنجی، اسب )
آن گونه از جهان را چگونه میتوانی توضیح بدهی؟ داریم از تفاوتها حرف میزنیم. نه تفاوتی از ایندست: چیزی شبیه تفاوت من و پدرم. نه. خودم هم نمیدانم دنبال چه میگردم. اینطور مباحث را سرسری دنبال میکنم. سوالهایی دارم و نمیپرسم. کمتر میپرسم. همانقدری میپرسم که وقت داشته باشم. حواسم را پرت میکند. وقتی حرف میزنم به تته پته میافتم یا فراموش میکنم. اینطور وقتها مینویسم. همانقدر که بتوانم بعدها مسخرهشان کنم. پاکشان کنم و از اینکه هیچکدام از کارهایی که کردهام ارزشهیچ چیز را ندارد راضی بشوم. تا دوباره حواسم پرت شود. پرتِ ترنس مالیک. دیوید هاروک که سابقه اسکار ندارد. تدوین اولیه فیلم شش ساعت بود. شش ساعت را چهطور فراموش نکنم؟ بس سرسری دنبال کردهام. یکبار بین همین گردشها متوجه دری شدم که (با سرعتی پایینتر از هر تصوری که تا آن روز از سرعتِ پایینْ در ذهن داشتم) باز میشد و پس از آن، در تاریکی مطلقِ آنسوی در، دختربچهای ظاهر و اولین قدم را پس از چند روز برداشت و من در تمام این مدت تته پته میکردم و نمیتوانستم بگویم: من شباهتی به پدرم ندارم. تنهایم بگذارید. اینجا دنبال چه میگردید؟ من اینجا چیزی برایتان ندارم. میتوانید عکسهایتان را بگیرید و بروید. با تمام سرعت. بگویم شما دارید حواس من را پرت میکنید به تونس. من اهل بهار عربی و این حرفها نیستم. من اهل این دست حرفهای گمراهکننده نیستم. من از این راهها خوشم نمیآید که یکی تفنگ دست بگیرد بگوید راهی که آمدی را برگرد و بخندد. فارسی بخندد. این را برای شوخی با شما در میان نگذاشتهام. من مجری برنامهی زندهی شبکهی الاتفاقیه هم نیستم. من خودم را دربست جا گذاشتهام. حتی وقت ندارم از خودم بپرسم که اینجا چه میکنم؟ این دختربچه قصد دارد برای همهی شما توضیح بدهد که این شامی که برایتان تدارک دیدهاند از زیر دست چند زن و دخترِ مادرمرده درآمده و خوردنش برای این وقت سال توصیه نمیشود. از آنها جنینی خواهد آمد و شما از آن دست نخواهید کشید. همین حرفها هم میتواند حضور دختر بچه را بعد از سالها توضیح بدهد. فقط اگر کمی زمان بیشتر به من اختصاص داده بودند به شما، همهی شما میگفتم که دیگر برای این بازیها بسیار بسیار دیر شده. و هوا سردتر از آن است که برای شاشیدن در را باز کنم. در ضمن نمیخواهم شما را با این وضعیت تنها بگذارم. شما که بیشتروقتتان را برای این اخبار گذاشتهاید و بهتر از هرکس میدانید انتخابهای بهتری هم برای چرخاندن دنیا وجود دارد. ترنس مالیک در را میبندد و آمدن دختربچه را به روزی دیگر موکول میکند. او اعتقاد دارد نور را از دست دادهایم و باید عکسهایمان را بگیریم و برویم. من با او موافقم. و میخواهم خبری که هم اکنون به دستم رسیده را تا دو هفته برای خودم نگه دارم.
حالا دیگر شده مثل قبل. قبلش هم مثل قبلش بود. در واقع هیچ وقت چیز تازه ای شروع نمی شد. تکراری بود. حرف ها. صورت ها. رفتارها. همه چیز. حالا دیگر همان آدم قبلی ام. اسمم چه بود؟ هرمز. حتما یادش هست که به من می گفت هرمز. هرمز بودم. حالا شده ام شکل هرمز. برای خودم گوشه ای آرام گرفتم. زیر پتو. آن ها جمع شده اند توی اتاق. پنج نفری روی کیک تولد مامان. دوست ندارم چیزی از آن طرف به ذهنم بیاید. هنوز هم تکراری. همین باز شدن در و داخل آمدن هر کدام شان. هر کدام به نوعی مشابه گذشته. با همان صورت ها و رفتار ها و جمله ها. با همان اهداف قبلی. همه چیز جلوی چشمم است. هرمز دیگر برای این بازی ها پیر شده. حالا دیگر همه تان را خوب می شناسد. همه چیزتان را سیر تا پیاز می فهمد. دیگر برای او بازی های شما لحظات سرخوشی است. دیگر فهمیدن عادت ها و حرف های شما برایش یک شوخی بیشتر نیست. برای شما بازی میکند و به شما بازی کردن را یاد می دهد. بدون اینکه چیزی از بازی فهمیده باشید. هرمز دارد این کارها را میکند. او اینها را انتخاب کرده تا هیچ وقت بازی نخورد. بازی را بر میگرداند. دست به بازی می زند. بازی به بازی پیشرفت میکند. مثل اوتللو. سعی کن به خاطر بیاوری. این ها را با همان صورت ها به خاطر بیاور. بعد از خودم می پرسم من که هستم؟ قهرمان تمامی نمایش ها؟ برنده ی بازی ها؟ حالا دیگر همه چیز همانند گدشته است. بازی را برگرداند. دوباره همه چیز از اولش شروع شد. اسمم چه بود؟ پوریا. حتما یادش هست پوریا صدایم می زده. بعد چیزهای دیگری هم می گفت. خاصه احساسی. بعد دست برد توی شورتم و گرفته بود توی دستش. همین طور بازی می کرد و با لب هاش شکلی عجیب در می آورد و می گفت می خوامش. می خواست. حسابی. هروقت می خواست پیداش بود. هویدا بود. عاشق بود. حشری بود. خیس بود. هروقت هوس اش را میکرد وقت حرف های احساسی و باران بود. باید برف می بارید. باید رنگ اتاق ها قشنگ تر می بود. باید به رویای آینده می پرداخت. بعد که دلش را میزدم اسمم چه بود؟ اسمی نداشتم آن موقع. هرچیزی می توانستم باشم. هستم. هرچیزی هستم حالا. بازی را بر می گردانم. خارج شده ام. از پوستی که برایم دوخته اند خارج شدم. این ها دیگر شوخی ای بیش نیست. حالا دیگر حسابی پیر شده ام. حالا دیگر همه چیز مثل قبل شده. حالا دیگر آخر بازی.
بدم آمده از اینکه هربار دهانی بزرگ در من بازمیشود و کلمات را میبلعد. کلمات حقیقی. و بعد فساد از راه میرسد. تباهی. دستش را میگذارد روی پیچِ decay و میچرخانَد. دستکم چیزهایی که بلعیده تو را بزرگتر میکند و آنهنگام که تلاشش را از سر میگیرد خودم را در موقعیتی ضعیفتر و شکست خورده تصور میکنم. حالا دیگر این دهان را با شما هم به اشتراک گذاشتهام. شما که کلمات را درون سر من تایپ میکنید و هدفتان این است تا بلعیده شوید. تا؟! چرا تا؟ چون که نه؟! دوبار که نه؟! زبانم گرفته و تپق میزند. وقتی داشتم میخواندم فهمیدم تپق میزنم. وقتی میخواندم خودم را در معرض موقعیت ضعیفتر قرار میدادم. و بعد خرده میگرفتم به خودم. به تلاش بیش ازحدم برای کنترل درد. برای سعی در کنار گذاشتن همهی چیزی که باید اتفاق میافتاد. بدون قرار ملاقات و دیداری تازه. مگر حتما باید عاشقش باشی؟ مگر راه دیگری؟! با این وجود این فصل سال این حرفها را نمیشناسد. کلنجار میرود که همین روزها تولدش است. و او قرار نیست عشق مردی چون تو را فراموش کند. تایپ میکنید. شما اینها را در سر من تایپ میکنید و میگویید او مرا در رنجی مغرور وداع گفت. اما نگفت. هیچ وداعی نبود. نه خبری از بوسه و نه آغوشی و حتی حرفی هم نبود. هیچ صدایی. اصلا میخواهید بدانید کلمهی آخری که گفت چه بود؟ این را هربار توی سر من تایپ کردید. دستکم بزگتر میشود و بعد همهی کلمات را میبلعد. خودش دهان بزرگتری میشود. این دهان من است. و روزی همه چیز را خواهد بلعید. همهی کلمات را و شما که با دستتان اینها را توی سر من میکوبیدید. تایپ میکردید.
جایی که کار میکردم. بگذار اینبار را طوری دیگر ببینیم. همهی ماجرا از اینجا شروع شد. همه آن شب را بهخاطر داریم. در همان وقت مناسب. حالا که نشستهام و فکر میکنم میبینم شاید میتوانست اینها تنها یک خواب بوده باشد. خوابی گرم! ترسی ندارم بگویم دلم را برای همیشه در تمامی نقاطی که حضور داشتهایم جا گذاشتهام. خوابی گرم! این را دیگر چطور فراموش کنم؟!
جدای اینها کافه میتوانست ضرورتی تازه پیدا کند. اگر و فقط اگر کمی برای ریختن تاس پابهپا نمیکردم. حالا که چشمهایم را محکمتر میمالم متوجه میشوم که تاری دیدم در این لحظه میتواند در خاطرم بماند. این خودکار سبز رنگ و لبهای سرخ آتنا. سیاوش هم میتوانست چیزی بهتر را از خود ارائه بدهد. آن شوک لحظهی ابتدایی ورودم. این را در همه دیدم. بعد که گذشت پابرجا نبود. آتنا اما بود. هنوز.
او که گیتار میزند لابد چیز تازهای یافته. از گذشتهاش. بعد Here it is. بعد. بعد چه؟!
چرا مدام به این فکر میکنم که این یادداشت را باید همینجا رها کنم؟! یا اینکه آیا بهتر است این را به کسی ببخشم؟! اینها از کجای سرم میآیند. اگر عماد بود هنوز آنقدرها که باید راحت نبودم. بهتر میبود چند دقیقهای را تنها بمانم. این موزیکها هم یکدرمیان چیزهای خوبی از آب در میآیند. قهوهام را شارژ کردم. رضا از این کار خوشش میآید. اما خودش نبود. کجا رفت رضا؟! آتنا بود. باز هم او. همهجا هست. زیادی از او تعریف میکنم. اما فکر میکنم شایستگی او بیشتر از اینهاست. همین حالا رد شد. پشت سرش صدای ترومپت. دارم صداها را ضبط میکنم. گمانم بتوانم بعدها چیزی روی آن پیاده کنم. با همین چیزها راضی میشوم. با همین اتفاقات. خب دیگر چه؟! چیزهای دیگری را که باید بنویسم چهکار کنم؟ حافظهام تعریفی ندارد. همین حالا که سیاوش لیوان را روی میز گذاشت نظرم جلب شد. به همان میز. قبلا هم شده بود. میزی که باراول آنجا نشستیم. یا که نه؟! بار اول کجا نشستیم؟!
حالا او هم آمده نشسته. همدیگر را قبلا هم دیده بودیم. با آرسام. آشنایی ایندو باهم موقعیت خاص خودش را دارد. قبلا هم دیده بودم. آمده نشسته روبهرو. موقعیت موبایل به دست و بازی. صدای تاس. تخته. اگر فقط اگر کمی زودتر تاس ریخته بودم. آتنا دوباره رد شد. پشت سرش صدای ترومپت. این دیگر خیلی عجیب است! نمیشود دقیقا هربار که از کنارم میگذرد موزیک قبلی تمام و موزیک تازهای با ترومپت شروع بشود. آه!
به به! چه شاپوری نابی! چه صدای خوبی. این را آرسام گفته بود. قبلا. به شاپوری که روبهرو نشسته. که قبلا یادم نیست در حال خوردن شاپوری دیده باشماش. این کوکیها و بربریها. یه لقمه بردار! به آرسام گفت. میدانستم کمی عجیب است! رابطهشان. اینکه چرا باید به آرسام میگفت یه لقمه بردار! ربطی هم ندارد. به اینکه چهقدر حواسم جمع باشد. یا وقتِ شلوغیْ پر استرس نباشم. گفت دستپختت یا دستپخت شما خوب بود و ربطی هم ندارد. خوب بود! نیست حالا.
فلسفه سیاسی غرب اسلام! این را همین حالا شنیدم. این جمله از کیست؟ زنگ زد به آرسام و گفت من زیاد غذا میخورم. نان خواست. عجیب! سیگارش بهمن است. بهمن بلو! چهقدر هم خوشگل. فکر میکرد وقتی پول هست چرا بهمن؟! بهمن بلو برای آخر ماه. علامه، بهشتی، خوارزمی. یکی از اینها قبول میشه. الان گفت. میز روبهرو. سر کچل و ریش بلند. کنار پنجره. شاید همانجا بود. وقتی برای اولین بار. میشد تصور کرد همانجا روبهروی هم نشستهایم و داریم تمام مدت به هم نگاه میکنیم. بعد عماد. بعد زهرا. بعد روزهای گرم. خوابهای گرم. اینها را نمیشود از یاد برد. هرچه هم که داد زده باشی. هرچه هم که...
این چند خط هم برای جَز. چیزی که من را به اینجا وصل میکند. همین امروز در اتاق وقتی جز پخش کردم ذهنم به پشت بار رفت. ساعات شلوغی. نگاه خیره به دیوار. تاری چشمها. خوابی گرم. خوابی گرم. اینها را به عماد نگفتهام. اما روح او را تصدیق میکنم. او در راه است و جز برای او چیزی مینوازد.
مثلا همین نور زرد و نارنجی. میتوانم بگویم هیچگاه درست ندیدمش. میتوانستم برایش جای بهتری در نظر بگیرم. یکشنبه چطور نوشته میشد؟ درست خط دوم کتاب جایی میان کلمهها پیدایش کردم. حرفی از دلتنگی و احساسات مرده و زنده نشد. فقط همین که دیگر حتی فکرش را هم نمیکنم. چیزی در من تعریفش را از او از دست داده. سعی میکند بخوابد. طوری که پوستش هیچ گرمایی را از من دریافت نکند. یکشنبهها اینطور نوشته میشوند. بعد ورق زدن و باقی کلمات. پدرم اگر نمیمرد شاید هنوز میتوانست چیزی را به خاطرم بیاورد. حالا که زنده است حرفهایش را توی دلش میگوید. چیزی در او تعریفش را از من از دست داده. آیا من تنها نجاتیافته بودم؟ از چه؟ آیا میتوانست نامش نجات یافتن باشد؟ حتی دیگر فکرش را هم نمیکنم که ممکن است تاثیر داروها باشد یا شیشه. دور میزنم. انگار عادت کردهام دور بزنم. برگردم. چیزهای بجا مانده را دوباره بررسی کنم و باز دور بزنم. حرفهایم را توی دلم نگویم. داد بزنم. قبل از مردن. حالا که زندهام میتوانم بگویم هیچگاه درست ندیدمش. پدرم را حالا دوباره بررسی میکنم. خط دوم کتاب، درست جایی که علامت زدهام. نزدهام. وقتی بمیرم فقط به نورها فکر میکنم. و اینکه چقدر دستکم گرفتمشان. شاید باید دور میزدم. بعد از مردن حرفی از دلتنگی و احساسات مرده و زنده نشد.
داری به چی فکر کنی؟ به این موزیکه؟ آره. خیلی عجیبه. اینکه چطور به ذهنش رسیده. کی؟ کدومشون به ذهنش رسیده؟ صداها. مگه میشه؟ اغلب فکر میکنم فلج شدهام. چرا نوشتم شدهام؟ اینطور حرف زدن چه فرقی میکند با اینطور حرف زدن. حرفزدن چه فرقی با حرف زدن دارد؟ « فرق داره فرق داره». چی؟ صداها دوباره تعیین کنندهن. داره به گوشم میرسه. همزمان هم میتونه مراسم عزاداری امام حسین باشه هم میتونه یه پُست دارک جز متال باشه. بورن یا بورهن؟ آلمانی بلد باشی گیر نمیکنی. این روزا ملت میرن آلمانی یاد بگیرن. میرن که یاد گرفته باشن. که یه چیزی بدونن. به درد میخوره. شرط میبندم به درد یکیشون خیلی می
خوره. الان اگه وسط خیابون بگی نیچه صدنفر سر بر می گر. کی چه؟ گیر نمیکنی. مثلا توی نوشتن گیر نمیکنی. توی صف گیر نمیکنی. ماشینت گیر نمیکنه. چرخت میچرخه. گرد میشی. میچرخی. شرط میبندم بچه اولت یه ماشینه، از اون خوباش. قرمزه رنگش. یه عقابم در کونش. صدا نمیده. نمیگوزه. فکر نمیکنه الان سال چنده فقط میزنه تو گوشش جوری که صداش در بیاد. مثل یه هایهت. یه هایهت که توی کل کار فقط یه بار صداش بیاد. یه تعلیق. یه دلهره. دلشوره. یه چیزی از این جنس احساسات. آره. دارم میشناسمشون. خوبم میشناسمشون. شبیه یه کلاغن. بورن؟ بورهن؟ چیه اسمش بالاخره؟ یکی هست که اسمش ارشک نژاده یا ارشک یا چی! معلم زبان آلمانیه. گی هستن. خیلی پول داره. پولداره. ماشین و دم و دستگاه. موهاش بلنده و چهرهش یه خرده عبوس میزنه. شبیه آلمانیا. نه خیلی ولی بهش میخوره معلم آلمانی باشه. تو کافه میاد. شهریهش ماهی چهل تومنه. خوبه میگن. میرن خیلیا. میخوان باهاش ادامه بدن. حتما چیزی هست دیگه. دو تا برج بلند هی ساعتشون میزنه. تو سرما انگار هیچی نمیشنوی. دقت میکنی. خودشه. صداها. بورن. بوهرن. بورهن. یه دسته دیوونه. میشناسمشون. خوبم میشناسمشون.
بعد زندگیام کند شد. مثل صحنه-آهسته. عقب افتادم. پشت همهچیز. امروز فردای دیروز خودش. فردا برایم امروزِ دیروزی هست که رفت. کند شدم. افتادم. پشت همهچیز. پر از نامههای مانده. از این جملهها که حالا قسمتی از خودم را برای تو میگذارم. تکهای از من روی ساعت چسبیده به سه. مثل همان وقتی که خیره شده بودم به چشمهاش. تاریک بود. فردا بود. دیروزِ فردا افتادم. پشت نامهها. نامههایی بدون عنوان بدون کلمه. دستهاش روی صورتش بود. رفته بودم توی خودم. توی خودش بودم. قسمتی از خودم بودم. سکوت بود. روز پنجشنبه. صدای ویولن در کافه. با هم بودیم. جدا بودیم. صورتش پایین بود. از خواب پریدم. داشتم فکر میکردم فقط. سیاهی در چشمم. ترک خورده بود. روحم. قسمتی از اون بود. افتاد. دستهام روی صورتمبود.
سرم را چرخاندم. مثل ساعت. جلوی ساعت ایستاده بودم. گیج رفت. سرم رفت روی سه. تاریک شد. چند سال هم که بگذرد ساعت همین سه میمانَد. سه و چهل و دو دقیقه. سه و سی و هفت دقیقه. سه و چهارده دقیقه. سه و خون. سه و گیجگاه و سری که نمیخواستم سر من باشد. داشتم برمیگشتم به سالهای تنهایی و غرور. شکنندگی و سرشکستگی.
سرم را به دیوار میچسبانم تا خنک شود. دیگ بخار شدهام. میسوزم. تلفن را برمیدارم میگوید فردا سرت شکست. پس فردا خودت را به دیوانگی زدهای. دیروز تو را ترک خواهد کرد. باید چیزی را میفهمیدم که نه؟ دوباره به چشمها اشاره میکند که خیس شدهاند. دوباره ترک شدهام. چیزی تازهتر میخواهد. میگویم بنویس. مینویسد. لای دفترش. که آذر اما دامنی زرد داشت. مینویسم برای زمستان کاغذها را بیرون آوردهام. آتش بازی در اتاق. کاغذ ها و نخها و چوبها و پارچهها و خودم را انداختهام وسط اتاق. چه اتاقی بود! خاطراتش را هم جمع کردهام توی خودم. همه باهم سوختیم. میگوید سال بعد سوختی. پارسال خواهی مرد. برای زمستان گرم میمانیم. من و او و زمان. مینویسم که فراموش نکنم. که به خاطر سپرده باشم.
زمان برای کلمات متوقف نمیشود. تنها اشارهای دارد به آنچه گذشت و میگذرد. من خیز برداشتهام تا برای باران بنویسم. چه بارانی! بی هیچ کلمهای. بی هیچ مقاومتی انسانی. حالا دیگر چندپاره شدهام. یاد او و او و او و او گرفتاری کوچکی برای من دست و پا کرده. عبور خواهم کرد. به حال خودش رها شده و احساس شکوفایی میکند. او که تردستیِ آخرش را به رُخ میکشید. و او که روح شدهبود و پرسه میزد. باید به خاطر بیاوریشان. چشمهایم را میبندم و تکتکشان را روبرویم ردیف میکنم. و از هر که میگذرم صدایی نامفهوم میشنوم و هرچه دقیقتر میشوم باقی کلمات از ذهنم بیرون میروند. دستهایم کجا غیبشان زده؟ آه. در حال نوشتن. نامش را فراموش کردهام. اما میدانم رنجی که میبرم دیگر به اشیا خانه هم نفوذ کرده. ترتیبی نیست. شاید بیماریِ جدیدی باشد. نمیدانم. هرچه میدانستم گفتهام. لابلای سکوتهایی که کردهام. وقت آن رسیده برای مردن خودم را آماده کنم. مردن! شاید نامش را درست به خاطر نیاورم. این کلمات! درست زمانی که چیزی از آن مینویسی در سرت چیزی جابجا میشود. صدایی کوتاه و بعد که دقیق میشوی ناپدید میشود. دیگر اینها را خوب میشناسم. باران. چه بارانی! بدون کلمات و تردستیشان.
داشتم همین طور دنبال موبی دیک می گشتم. آسمان کبود و سبزی برگ ها چیزی به خیابان اضافه می کرد. تصوری از کوهی سفید. درست روی بلندترین موج. این ها را مرور می کردم و می گشتم. قفسه ای به قفسه ای؛ آمریکا، انگلیس، ایرلند، جویس. نه. و بعد آن طرفی ها. افغانستان. کردستان. باید یک جایی وسط این ها می بود. بود. نمی دیدم. کوه سفید. موبی دیک. کاپتان. نبود. من بودم. موبی دیک بودم. کاپتان بودم. توی بازار نبودم. کشتی بودم. نیزه بودم. همین طور می گشتم بین این ها و گم می شدم. جایی بیرون قفسه ها پرسیدم موبی دیک؟! ملویل! رفت درست همان جا که ایستاده بودم. بیرون کشید. انگار نباید برداشته می شد. ساعت ها طول کشید تا بیرون آمدنش تمام شود. نشد. سنگین. دوباره سنگینی آسمان و باقی راه.
دوباره پنجره ها را بسته ام. چیزهایی همواره تاریخ را پُر می کنند. چیزهای مربوط به خودم هم هست. امضا شده و مرتب. امضایم را خیلی دوست ندارم. از زمانی که ظرحش را برای اولین بار پسندیدم تاریخی به یاد ندارم. می شد مثلا پانزده سالم باشد یا بیشتر. وقتی انجامش دادم کامل نبود. مدت ها طول کشید تا در نهایت چیزی نزدیک به خواسته ام اتفاق بیافتد. حالا اما احساس می کنم درایتی که لابد به خرج می دادم اندک بود.
مدتی را در همین وضعیت به سر خواهم برد. همین طور بی اشتهایی برای تجربه ای تازه. اخیرا تجربه هایی را حمل می کرده ام که دارند صدمه هایی وارد می کنند. تصور می کنم هنوز هم درایت کافی برای انتخاب چیزها ندارم. هنوز می توانند به ضررم تمام شوند. افسوس خوردن و پذیرفتن. بعد دری تازه باز خواهد شد. دری که قطعا تو انتخابش خواهی کرد.
او شاید تصور میکند خوابیدنش با من باید ردی از عشق در وجودش داشته باشد. این روزها بیشتر می شنوم که بگوید دوست دارد وقتی با من میخوابد تمام وجودش سرشر از این خواسته باشد. و زمانی را هم برای رسیدن به دریافتش طلب کرده. هنوز مشخص نیست. و گویا هربار مانعی تازه این پیشرفت را به تعویق می اندازد. نمی دانم تنها در مورد من چنین است؟ آیا کسانی را که در گذشته در آغوش می پذیرفته تا همین اندازه در وجودش سرشار می شدند؟ هنوز چیزی نمی دانم. حتی جرات پرداختن به آن را هم از دست داده ام. این روزها کوچک ترین اتفاق و یا سوتفاهمی می تواند جلوی تمامی پیشرفت ها را بگیرد. می دانی در روز فکر کردن به تمامی این چیزها چه قدر ذهنت را از کنترل خارج می کند؟ آه. باید پنجره را حتما باز می کردم.
چیزهایی هم هستند که درواقع نیستند.این طور بگویم که تنها تصور و خیالی ، که برای به واقعیت پیوستن ش همواره تلاش هایی شده و می شود. با این تعریف نمی توانم از وجود چیزی شبیه به این آگاه باشم اما پذیرفته ام که امکان وقوعش هست. پس واقع شده. همواره ترسی را می آفریند و سعی می کند چیزی را از حریم شخصی ات قرض بگیرد. در شب این ها فعال می شوند.
پنجره را می بندم. حالا بنظر می رسد شباهت زیادی به این سریال ها پیدا کرده ام. خرده روایت هایی خاکستری که هربار می تواند نقشی پررنگ بگیرد. اما سریال ها اغلب حوصله ات را سر می برند. آن قدر با همه چیز بازی می کنند تا در نهایت معنی همه چیز را تغییر بدهند. همچین تعریفی پیدا کرده ام. هر شب به همین ها فکر میکنم. و چیزی که در سرم می گذرد تنها خیالی از چیزی است که روزی در خیالم بدنبالش بوده ام.
فکر میکردم دیگر تمام شده اند. تمامی اتفاقات را چندباره مرور کردن و نتیجه گرفتن. این ها دست آخر می توانند تلاش هایم را ثابت کنند. پا پس نخواهم کشید. رنج هایی همواره با من خواهند بود. این اواخر چه چیزها که پیش نیامدند. حالا دیگر برگشته ام به سرزمین عشق ها و ناکامی ها. اشک ها و لبخندها. هم شوری هست و هم نیست. برای چیزهایی مدام می دوم و روز بعد بی حرکت به مسیری که آمده ام خیره می شوم. در مجموع اما غمگینم. چیزی را از دست رفته می بینم. بی شک ارتباطی با احساساتم دارد. خوابی سنگین. این انتظاراتم را برآورده می کند. کمک می کند توانم را جمع کنم و سپس در مواقع ضروری به کار برم. باران ادامه خواهد داشت و خرمگسی که به من ملحق شده مدام از سفرهایش می گوید. رنجی در راه است. رنجی باشکوه.