دارد یک گزارش به زبان آلمانی می خواند. فقط می توانم حدس بزنم قضیه از چه قرار است. با این حال حتما وقتی را اختصاص خواهم داد تا بفهمم گزارش از چه قرار است. با اینکه چیزی را تغییر نخواهد داد اما فکر می کنم فهمیدن چیزهای یک در میان می تواند برایم خوب باشد. شاید یک جایی. کمی تردید دارم. احساس می کنم برای نوشتن چیزی که بتواند تردیدم را آزادانه شرح بدهد کمی خنگم. شاید به خاطر غروب آفتاب باشد یا تماشای یک مسابقه ی فوتبال. ولی باز خدا را شکر! خنده ام می گیرد. درست جایی که تو سکوت می کنی فکر می کند که چیزی اشتباه شده توی خودش می رود بعد با طعم خنده می گوید ولی باز خدا را شکر. هم خدا را وسط آورده هم خودش را شاکر وضعیت موجود کرده. یک ترانه ی پاپ آلمانی دارد پخش می شود. حالم را بهتر می کند. احساس می کنم صدای موج آب توی موسیقی کمی باعث خنکی بیشتر شده. بوی نمک. دلتنگی برای روزهای کودکی. کودکی ام به آلمانی عمیق شده به کرانه نگاه می کند. شاید به خاطر غروب آفتاب باشد. شاید به خاطر رکابیِ سفید که توی تنش زار می زند. دارد فکر می کند اگر بزرگ بشود! بعد فریاد می زند. به سمت آب می دود. صدای گیتار با درایو بیشتر. کلمات تندتر. مثل قدم ها. شاید.