حالا کمی آتشم تندتر شده. داشتم سعی میکردم با کلمات تمام نفرتی را که توی سینه جمع کرده بودم بیرون بریزم. نشد. حالا توی سینهام سوزشی خفیف احساس میکنم و الکل درد را مضاعف کرده. دارد تماس میگیرد و سعی میکند همینطور که لبش را گاز گرفته جملههایش را مرتب کند. همینجا تمامش میکنم. راستی او را هم دیدم. ترومای دوران کودکی. پای راست شکسته. لنگان در ساعات پایانی شب. با اینحال نتوانست غول خوابیدهی درونم را قلقلک بدهد و تازه احساس کردم چقدر دلم برایش میسوزد. حالم از همهشان بهم میخورد. آدمهایی که منتظر میمانند تا تو تصمیمت را بگیری و بعد حمله کنند. آنها که از هر فرصتی برای سرک کشیدن به دنیای تو دریغ نمیکنند. دوباره فکر میکنم اینکه دارد اینها را مینویسد کیست؟ چقدر خشمگین است! دوباره فکر میکنم دیگر کافی است. تمام این سالها مشغول بررسی جزئیات آدمهایی بودهام که در من زندگی کردهاند. هنوز هیچ چیز دستگیرم نشده. حالم از همهشان بهم میخورد. حالم از خودم که مدام سرک میکشد. دنیای تو. دنیای خودم. حالم از نفرتی که بوجود آمده بهم میخورد. سینهام میسوزد. با آتشی که اینجا توی سینهام کاشتهام قدم میزنم. کسی برای سیگارش تقاضای الکل میکند. روی چشمهایش دست میکشم و یادآوری میکنم که مرده و باید این چیزها را فراموش کند.