در را بازگذاشتهام و دارم از هوای تازهای که آمده تنفس میکنم. همین حالا خورشید را از دست دادم. ساختمان روبرو. همسایهی عزیز آقای کاظمی. خوب شد که حالم را پرسید. حالا میفهمم چقدر گاهی به این چیزها هم نیاز دارم. میگویم دست بردار پسر! تو مال این حرفها نیستی. وگرنه باید جواب بهتری پیدا میکردی. با این حال به خودم خسته نباشید میگویم و به عکسی که انداختم فکر میکنم. عکس قبلی چیز به مراتب خندهدارتری از آب در آمده بود. شاید پاک کردنش کمی عجولانه بود. اما در نهایت تصمیم بدی نگرفتم. میبینی؟ هنوز دارم به این چیزها فکر میکنم. زودتر خودت را برسان به همانجا و تولدم را تبریک بگو:)
همیشه همسایه های تو به وقت بودند، برعکس ادم های خیلی نزدیک
در واقع از هیچکدامشان خوشم نمیآید. حتی در نوشتن این متن دقت به خرج ندادم. فقط نقشهای کوتاه نصیبشان میکنم. کسی دیگر حالم را میپرسد. تاثیرش را میگذارد و بعد روزی بهتر. شبی طولانی در پیش است دوست خوبم. نزدیک که نیستی تصور بهتری در پیش میگیرم
دارم به نقش ادمها فکر میکنم... حتی به قدر یک احوال پرسی... نقش اضافی و به درد نخوری است. برای من که بوده. نبودشان دردسر کمتری درست میکند.
از آنشبهای درازی است که قلندر هم خوابیده اما من همچنان بدعنق و لاقید و کج فهمم:))
دردسر. من را کمی نگران میکند. اما بعد ناتوانی در همه چیز شروع میشود. دنبال کلمه گشتن. برای ادامهی شب چیز بهتری سراغ دارید؟
:)
شاید هم به قول محیا فردی که احوالپرسی میکند، نقشی اضافه و به درد نخور دارد. اگر به درد بخور بود شاید مکالمه ادامه پیدا میکرد.
دارم لبخند میزنم و تلاش دارم بفهمم آیا به اینجای ماجرا قبلا فکر نکرده بودم؟ در نهایت اما چیزی شما را راضی میکند. به همین بسنده میکنم
رسیدم
تولدت مبارک
رفیق قدیمی
دمت گرم