حیرت زده مانده بود که آیا می تواند شعری را پیدا کند که منظور را برساند؟ یقین نداشت که به کدام معنی دارد فکر می کند. چنان در خیال خود غرق شده بود که از خاطر برده بود برای چه به اینجا آمده. به اطرافش نگاهی انداخت و با عجله قهوه اش را خورد. اندکی نشست و بعد سیگار روشن کرد. گریست. چشم ها را پاک کرد و خارج شد. سعی کردم چیزی که در خواب اتفاق افتاده بود را به یاد بیاورم. یادم آمد راه پله ای طولانی با نور قرمز و دیواره ای تنگ که در میانه ی آن ایستاده بودم. دست ها در جیب. انتظار چیزی را می کشیدم . هر لحظه که می گذشت راهرو تاریک تر می شد. بعد که به قدر کافی تاریک شد صدای کسی را نزدیک به خودم می شنیدم. از حرف هایی که می زد مطمئن نبود و احساس می کرد هیچوقت از اینجا خلاص نخواهد شد. حالتی شبیه به ترس از اینکه نکند من هم دچار موقعیتی مشابه شده ام در من شدت می گرفت. با این حال چیزی دیده نمی شد و حرکت بی فایده بود. دیدم سکوتی دست داده که تا بحال تجربه اش نکرده بودم. هنوز هم آن صدا، آن سکوت، توی سرم هست و بیرون نرفته. با من حرف می زند. اگر سراپا گوش بشوم یا حتی زمانیکه مجبور نشوم گوش بدهم باز هم صدا آنقدر ناچیز است که نمی توانم از حرفی که می زنم اطمینان داشته باشم. همان سکوت. همان سکوت همیشگی. چیزی که می گوید احساس می کنم درباره خودم باشد. خسته ام می کند. اما باز هم می گویم این بار دفعه ی آخر است که گوش می کنم. فقط همین یکبار و دیگر تمام. شاید اشتباه از من باشد. نمی دانم. ناراحت کننده است که از این چیزها خلاص نمی شوم. می خواهم بگویم آنجا جز تو کس دیگری نبوده. فقط اگر چیزی در جایی وجود می داشت ممکن بود سکوت را بشکنم. از خودم بگویم و از آن لذت ببرم. بازگشت کلمات. حرف زدن درباره ی او. این تنها خواسته ام است. فقط همین را می دانم. چیزی هست که اعلام شده و من از آن باخبرم. به من یک فضا داده اند و کسی که داخلش بشوم و چند کلمه برای گفتن. شنیدن. صدا می گوید بهتر است عاشق یکدیگر باشید. و بعد به عشق فکر می کنم. در پس دیوارها. نور کم می شود. برای اینکه بهتر عاشق یکدیگر باشید. هر چند دفعه که لازم باشد. داستان های قدیمی.این واپسین کلمات.
برای اینکه بیشتر عاشق هم باشید...هر چند دفعه که لازم باشد...
مگر میشود به عشق باور داشت. عشق را تنها در رویا و خیال میتوان پروراند ، آنقدر که بال بگیرد، به آسمان برود، پرواز کند و باز به کنج دستهای تو باز گردد. عشق در رویا عشق است. در عینیت اما،باتلاق حجیمی از سوءتفاهم و عادت و تحمل است... باور کن...
نباید چیزی بگویم و بعد از آن بگذرم. یا شاید دارم همین کار را می کنم. با این حال چیزهایی در من هستند که هنوز باور نکردم می توانم ببینمشان. تنها صداها و خیال هایی باورپذیر. بعد دیگر تنها آلودگی ها و تنهایی ها.