در جایی که هستم تمام دشت ها به هم شباهت دارند. هرکدامشان می توانست آن یکی باشد. هنگامی که به خنکی شب فکر می کنم می توانم هزار ساعت دیگر را به خاطر بیاورم که همین طور نشسته یا دراز کشیده به آسمان پهناور نگاه می کنم و به خاطر می آورم. چیزهایی که ممکن است دیگر اتفاق نیافتند یا دست کم به همین شکل دوباره اتفاق نیافتند. می گوید خودش هم خودش را دیر به دیر می بیند. باور نمی کنم اما لبخندی تحویلش می دهم که یعنی راحت باش. بعد خودم هم راحت می شوم و تشکر می کنم. همه چیز را سریع انجام دادن. سریع خداحافظی کردن. دوباره به دشت ها برگشتن و در معرض بادها قرار گرفتن. قدم زدن و دوباره دراز کشیدن روی علف ها. سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم. دوست دارم چیزی از او بپرسم اما چیزی به ذهنم نمی رسد. توی ذهنم می گویم روز بخیر آقای مجتهدی و بعد دستش را می فشارم. سردی دست ها و نگاهی که برای چند ثانیه روی چشم ها می افتد. بعد زمانی که هردو می فهمیم چیز بیشتری وجود ندارد سرمان را پایین می آوریم. فکر می کنیم شاید بعد فرصت بهتری پیدا بشود. یک و پنجاه و پنج دقیقه ظهر. چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟
دو روز است که خودم را در دشت میبینم ...لمیده روی علفها...گاه حشرهای راه میگیرد و راه رفتنش را روی پوستم احساس میکنم ...
میتوانم ببینمتان و برایتان دست تکان بدهم که یعنی من اینجا هستم. در حالیکه کلاهم را تا روی ابرو پایین میآورم، چیزی زیر لب زمزمه میکنم. پرندهها و رطوبت علف.