من تا پذیرش مرگ قدم هایم را می شمارم. این گذشته ی من است. خودم را در میان مردمِ شهری رطوبت زده می بینم. در زمانی پیشبینی نشده کسی نام رشت را می آورد. می شنوم یخسازی. می شنوم ساغریسازان. می شنوم پیاده روی های شبانه و مست میکنم. تنم مور مور می زند از سرمای ماه دی. دوباره در من شبحی قدیمی جان تازه می گیرد. شبحی بیمار که از روی نوشته ها بلند بلند می خواند و چیزی را در من زنده می کند. بعد دستم را روی کاغذ به این طرف و آن طرف می کشم. واژه هایی یخزده را دنبال هم قطار می کنم. گفتم قطار و این گذشته ی من است که پیش می آید. مرور می کنم و اینجا ایستاده ایستاده ام. خیال می کنی آنهمه شعر چگونه در من جا باز کرده؟ من که هنوز سیراب از تابستان رشت نشده ام. بار دیگر از خوابی تلخ بیرون می پرم. نوچ شده ام. برایت از خواب ها می گویم و می گویی بلندتر. دوباره بلندتر می گویم توی این شهر همه چیز چندباره تکرار می شود. می گوید نفرین شاهی امانمان نمی دهد. بعد نام ها را تکرار می کند. می گوید این شهر بوی سوختگی می دهد. به دودکش کارخانه اشاره می کند و می بینم رویاهایی سوخته را دود می کند توی هوا. بسکه سنگین است هوا دارم عق می زنم. آنهایی که رفتند، آنها که مردند چیزی بیشتر از من نمی دانستند. می شناسمشان. می شود هزار سال. هزار سال است که دستمال می بندم به سرم که درد نمی کند. چشم بسته می روم که دوباره چیزی نبینم. شنیدنی ها اما راه خودشان را پیدا می کنند. فیروز ناجی می خواند توی سرم. آنکه خوش می داشت پیکر خیس و مرطوبم برایش جان بدهد. من برای مرگ که عقب عقب می آید می ایستم و سلام می دهم. دست تکان می دهم و تصدیق می کنم که اینها گذشته ی من است. من این را امضا می کنم. اینها گذشته ی من است و من برای خودم آینده ای را متصور نیستم. می بینی؟ دارم یخ می زنم و برای علفی که از یلدا برایمان مانده نماز می خوانم.
من اما قرار نیست امضا بزنم، من قرار است روی علف ها بچرخمممم روی نیزار ها و بیجارها بچرخم ،دنیا سک جورهایی برایم چرخ هایش را به جا گذاشته
چرخ چرخ
حتما صدای چرخیدنت
را دارم میشنوم
را دارم میشنوم
را دارم میشنوم