!!
چند قدم به عقب برمی دارم. شمارشی در کار نیست. پنجره ای در کار نیست. برای نوشتن هیچ عجله ای ندارم . آن چنان که او برای یافتن زندگی اش. حالا برابریم. می توانم این را بگویم و از کنارش بگذرم. او که دستش را در بازی هفت سنگ به هوا پرتاب کرده بود حالا خیز برداشته. هدف می گیرد. گوش کن. می توانی فاصله را تخمین بزنی. دوباره چند قدم به عقب. دارم به گذشته برمیگردم؟ کسی در من می خواهد این چیزها را بپرسد. دوباره دیوارها و ساعت ها. پرسش ها آغاز می شوند. احتیاط کردن بی فایده است. دوباره سرو صداها آغاز می شوند. از این به بعد هیچ ترسی وجود ندارد. این را از زمانی که به قبرستان ها علاقه مند شدم فهمیده ام. سفیدی آسمان و غبارهایش همراهم خواهند بود. دوباره به او فکر میکنم که زمانی می توانست دست هایش را توی جیبش فرو ببرد و از تاریکی حرف بزند. از ترس ها که رهایش نمی کردند. او در سکوت اتاقش هراسان بود. هنوز وقت کافی برای بالا رفتن از صخره های پر شیب نداشتیم. و بعد آن اتفاق رخ داد. سنگ ها و بازی ها. طوفانی عظیم. او را دراز بر کف زمین پیدا کردند. ردیفی طولانی از دکمه ها که بی هیچ ترتیبی باز یا بسته بودند. دکمه هایی با شکل و اندازه های متفاوت. اگر از دور خیره می شدی تنها پارچه ای سفید می دیدی میان علف ها. و آسمان ابری. سرتاسر ابری و غبار. حالا از پنجره که نگاه می کنم هیچ نشانی نیست. نگاه خیره ی موجودی که زمانی زنده بوده. فقط همین. به گمانم اگر یک بار و فقط یک بار پنجره باز می شد می توانستم صخره را و آسمان را دوباره ببینم. می توانستم دوباره تخمین بزنم. با این حال آیا دارم به گذشته برمی گردم؟ در چنین موقعیت هایی احساس می کنم خودم نیستم. این برای من دردناک است که احساس کنم خودم نیستم. با این وجود احتیاط کردن بی فایده است. باید چیزهایی را از خودم بپرسم. اصل قضیه همین است.یکسره درد بودن! اگر از این ماجرا بیرون بیایم می توانم همه ی دردها را برایتان شرح دهم. همه ی دردهایی که نصیبم شده اند. فقط باید چند قدم به عقب بردارم. حالا بگذریم. برای پایان دادن، برای تلاش کردن و پایان دادن به این مصیبت دوباره روزی به آن قبرستان برمی گردم و می گویم من اینجا هستم. سعی می کنم تردیدها را کنار بگذارم. چنین تردیدهایی می تواند عذابم دهد. پس راه آمده را چند قدم به غقب برمی گردم و می ایستم. به صداها دقت می کنم. این گونه می توانم تخمین بزنم. می توانم تشخیص بدهم که او اینجا بوده یا نه. و اگر صدایی نشنوم خواهم دانست که این کار بیهوده است. خواهم دانست که آزادم. آزادی برای اینکه به هیچ چیز فکر نکنم. او بود که زندگی داشت. من زندگی ای نداشتم، زندگی ای که به داشتنش بیارزد.
ない
1401/02/22 ساعت 07:19 ق.ظ
بیا همینجا روی همین صندلی ها در گورستان اتاق بمیریم بی هیچ عجله ای
تو بیا تا من بیایم
من بیایم تا تو بیایی؟
بدون تردید! لطفا!
کند شدم، دیر میفهمم، دیر میخوانم، تمرکز ندارم اما خوب بالاخره میخونم همرو
بیخیال
راحت باش