سرم را چرخاندم. مثل ساعت. جلوی ساعت ایستاده بودم. گیج رفت. سرم رفت روی سه. تاریک شد. چند سال هم که بگذرد ساعت همین سه میمانَد. سه و چهل و دو دقیقه. سه و سی و هفت دقیقه. سه و چهارده دقیقه. سه و خون. سه و گیجگاه و سری که نمیخواستم سر من باشد. داشتم برمیگشتم به سالهای تنهایی و غرور. شکنندگی و سرشکستگی.