وقت آن رسیده بود که خودم را جدا کنم. جدا شدن و کندن از چیزهایی که جمع کردهام و حالا خوب همهشان را میشناسم. جایی در من ساکت ایستاده و نگاه میکند. او که برایش فرصتی قائل نبودهام. حالا میشنوم که چیزی نمیگوید. دست دراز میکنم و یکی از کتابها را جدا میکنم. عجیب نیست که هنوز هم او. او که خواندنش کم از گشت و گذارهای روزانه میان علفها و کورهراهها نبود. تابستانهایی داغ. دهقانها که با آفتاب رابطهای تنگاتنگ پیدا کردهاند. اینجا امیدهایی برای آنها هست. امیدهایی مرده. مدفون. آه نباید از این چیزها بگویم. نه حالا که زمان جدا شدن از احساسات و پراکندگیهای ذهنی فرا رسیده. فصل مردن. کاش میتوانستم با او صحبت کنم. او که حالا توانی برای نشستن ندارد و ایستاده حرکات بعدی مرا پیشبینی میکند. حتما میتوانستم از چیزی که بودم داستانهایی برایش بگویم. گذشتهای دستکاری شده، با رنجهایی که بیشترِ دلبستگیهای مرا تشکیل میدهند. او که همواره گوش فرا میداده، بی هیچ نظری. یک روز بازی را تمام خواهم کرد. آخرین بازی که تمام سالها به آن فکر کردهام. با جزئیاتی دقیق و حساب شده. او خواهد دید که این بازی به سود من خواهد شد. بعد حتما فرصتی کافی برای استراحت خواهیم یافت.