خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

ادی هم رفت. یه جورایی من رفتم اما حالا دیگه فرقی نمی کنه. خواستم بگم خسته شدم. نگفتم چون اونقدر خسته بودم که دیگه حالش نبود. افتادم توی اتاق و با بچه ی داداشم بازی می کنم. سوارِ یه سبد زرد کردمش و دور خودم می گردونمش. بچه ی منم هست. می خنده. بهم چنتا عکس نشون داده. نقاشی دوستشُ نگاه می کنه می پرسه چطوره؟ من همین که غان غان می کنم و از روی تپه ها می پرم می خندم می گم نایس! شب قبلش اونا دیر اومدن و داشتیم به غذا فکر می کردیم. اما ادی داشت توی اتاقش همه رو معطل می کرد. زل می زد به شیشه و یادش رفته بود یکی جلوی در چنتا توی خونه. زل می زد به شیشه و می شاشید توی همه. فکر می کرد باید بیشتر بیدار بمونه که بیشتر برینه توی همه چیز. از پسش بر اومد. خواست شبیه من باشه. حالا بهتر از من داره می رینه توی زندگی خودش و بقیه. زل زدم به دوست دخترش گفتم ادی  دیگه تمام. گفتم تمام؟ با خنده. همه شون می خندن. ادی همینطو.ر بیشتر زل می زنه به شیشه و فکر می کنه برای خودش صاحب سبکه. بدم نبود. یه چیزایی توی سرش بودن که بدرد می خورد. برای همین منو بقیه رو جمع کرد  دور خودش که این چیزا رو نشون بده. اولش خجالت می کشید بعد تازه گرم که افتاد دیگه داد می زد. یه چیزایی می نوشت. یه چیزایی می خوند. همه شون شبیه هم بودن. داشتم سعی می کردم بهش بفهمونم صاحب سبکه. اما دوست داشت بشاشه روی در و دیوار. شده بودم براش یه دیوار که هر وقت دلش خواست بشاشه روش. بقیه هم نگاه می کردن و می خندیدن. بعد حرف زدن بقیه شروع شد. صحبت سر این بود که اون مقصر نیست. فقط خواسته ادای منو در بیاره. حالا شده دیگه. یکی می گفت نه ماه کونش پاره شده این از اون وضعیت در بیاد. خنده م گرفته بود. گفتم کدوم وضعیت؟ اون فقط یه شب بازداشتگاه خوابیده همین. حالا دارم با سرعت  دور خودم می گردونمش سبدُ. بچه م نگاه می کنه میگه نکن یاد می گیره. نگاهش می کنم می بینم داره یاد می گیره. ذوق کرده و زل زده توی چشمام. توی دلم می گم آره راست می گه. یاد می گیره. اونم یاد گرفته بود. اولش با قاشق داغ بعد با شعله ی آبی. حالا یاد گرفته برای خودش ابر درست کنه. از بالای ابرا بشاشه روی من روی مادرش روی پدرش روی بقیه. یکی بهم گفته بود دست هر جوجه ای نباید هرچیزی داد. فکر می کردم اسمش میشه آزادی. یه برج ازش ساختم. حالا همه ش ریخته. همه رو معطل خودش کرده که یه ابر دیگه فقط یه ابر دیگه درست کنه بالای سرش. ادی رفته. ابرا بردنش. منم ماشینِ سبدی رو خاموش می کنم. چون خسته م. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد