این سایه ها بیایند بگردند
پروانه ی خوشی هایم
گل بوته ی غریب خدایی را
بار دگر بر چهره ام بزن
کاین گونه مرده ام این جا
با این ستارگان در مشت
ماه غمین بر انگشت.
چیزهایی برای انجام دادن. همه پریده اند. خوابشان را می بینم. فکرها هرگز تمام نمی شوند. کسی هست که مدام در را باز می کند چیزی را از روی میز برمی دارد. نگاهم می کند اما صورت ندارد. بعد نمی رود. همه چیز را مال خودش کرده. همه ی درها را بسته. همه ی تماس ها را بسته. روی پرده ها قالیچه ها و همه چیز بالا می آورد. حرف هایی را مدام تکرار می کند. چیزی شبیه سیم توی گوشش فرو کرده و چیزی را با صدای بلند گوش می کند و سر تکان می دهد. چیزهایی برای انجام دادن. همه پریده اند. آفتابِ ساعت دوازده و پنجاه دقیقه. شهر خراب شده.