خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

بله. نبوده ام. حالا هم نیستم. خودم را یکجایی میان ملحفه ها پنهان کرده ام. دستی بیرون می اندازم و سیگار را خاموش می کنم. نور روز. روشنیِ بیش از حد. بوی عطری که از لباس بلند می شود. داستان تمام شده. این را مدت هاست دارم می نویسم. حالا یک متن تازه رسیده. بالا نوشته دارالمجانین. آرزو می کنم ربطی به همان که فکر می کنم نداشته باشد. محمود. موسیو. باید همه چیز را عوض کنم. باید یک توضیحی برای همه ی این ها بیاورم. داستان را آغاز می کنم. داستان را یکجایی میان ملحفه ها پنهان کرده ام. توی دستش یک ساعت دیواری انداخته ام. ساعت های دیگری هم هستند. همه جا. روی دیوارها. پیاده رو ها. همه را با گذشته شان انداخته ام توی یک قفس. همین طور رها به حال خودشان. نور. پرده کنار می رود. همه چیز را میان ملحفه ها پنهان کرده اند. روشنیِ بیش از حد. بالا نوشته دارالمجانین. درست همانطور که فکرش را می کنید. محمود ایستاده دستش را بیرون آورده سیگارش را خاموش می کند می گوید من محمود غزنوی شاهِ شاهان. بعد هزار نفر به نوبت از زیر ملحفه ها دستشان را جهت ادای احترام بالا آورده اند و بوسه ای فرستاده اند تا هزار شب. هزار ساعتِ دیواری. بوی عطری که از لباس ها بلند شده خودش را تماما از ملحفه ها بیرون می کِشد. آرزو می کند ربطی به همان فکری که می کند نداشته باشد. نور روز. روشنیِ بیش از حد.یک متن تازه. ساعت دیواری. شاهِ شاهان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد