خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

مدادتراش جا مانده. پس یک مداد پیدا می‌کنم. یاد نوشتن می‌افتم. چند خطی می‌نویسم. مکثی طولانی و هنوز چیزی نوشته نشده. تنها خیال. هرکدام داستانی بلند. تازگی‌ها برگشته‌ام به دیدن خواب‌هایی که داستانش را از قبل می‌دانم. این‌که مثلا در یکی از خواب‌ها در حال فرار کردن از موجودی سیاه و ترسناک بوده‌ام و چیزهایی از آن اتفاق به خاطر دارم و دوباره توی این‌یکی خواب همان قرار است دخلم را بیاورد. یک چیزهایی از فرار کردن را توی ذهنم بلدم و همان‌ها را انجام می‌دهم. همیشه پیدایم خواهد کرد. نعره‌های بلندش هنوز تکرار خواهند شد. می‌شود تصور کرد بعد دیدن همه این‌ها توی یک خیابان قدیمی و زهوار در رفته در حال پیاده روی باشی و به خانه‌ها نگاه کنی. دیوار‌های سیمانی. پنجره‌های کوچک. آفتاب سر ظهر. ارتباط خودت را پیدا نمی‌کنی و بعد بیدار می‌شوی. این بیدار شدن دست‌کمی از حل کردن یک معادله‌ی ریاضی ندارد. گوش کن. دست از نوشتن بردار. این موزیک تو را توی حال خودت برده. خیلی ساده تو را بیرون کشیده و حتی تعادلت را بهم ریخته. بهم ریختگیِ خوشایند. این را دوست داری. احساس غم. حالتی که اسمش را هنوز انتخاب نکرده‌ای. اسمی ندارد. اسمی نمی‌گیرد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد