خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

کمک از شمال

برای چنین هیجانی زیادی پیر بود. انتظار می‌رفت با این‌همه سروصدا حتما کسی وارد عمل بشود. وقتی رئیس دست به کمر روبروی پیرمرد ایستاد، آی‌بروِ پیر فریاد زد تو اگر کشته شوی ویلایت، مزرعه‌ات، ماشین خوبت و زن‌های زیبایت را از دست خواهی داد. اما من اگر کشته شوم تنها این ا از دست می‌دهم. بعد لنگ‌هایش را از هم باز کرد و به صورت رئیس نشانه رفت و در حالی‌که سینه‌اش را برای اصابت احتمالی گلوله جلو داده بود برهنه ایستاد. عقیده داشت هرچند آن‌ها توانسته‌اند دور دهکده حصار بکشند، اما نتوانستند قلب‌ها را نشانه بروند. حالا می‌توانست خیال کند وظیفه‌اش را به انجام رسانده است و از تمام شواهد چنین برمی‌آمد که در انجام وظیفه‌ای مهم‌تر « ایجاد پایگاه در قلب‌های مرد » نیز پیروز بوده است. 

حالا نوبت به کمیته‌ها رسیده بود. از هر دهکده شخصی را به مراکز ناحیه و ایالت می‌فرستادند تا در بهداشت عمومی و آموزش تعلیم ببینند. در مورد امنیت عمومی، دفاع از خود و تولیدات کشاورزی هم وضع به همین منوال است. این‌ها اموری بودند که خودبه‌خود انجام می‌شدند. به همین دلیل به این کمیته‌ها، کمیته‌های خودگردان می‌گفتند. جلساتی هم بود. افراد مسن‌تر همواره می‌خواستند به شیوه‌های سنتی زندگی خود برگردند اما جوانترها مخالفت می‌کردند. مجادلات درون خانواده‌ای و درون قبیله‌ای بالا گرفته بود. پس لازم بود جلساتی تشکیل بشود که بتوانند زندگی کنونی را با گذشته مقایسه بکنند. حالا احساس آزادی بیشتر می‌توانست برای‌شان قوت قلب باشد. با وجود این‌که وضع محصولات بد بود اما در نگاه همه زندگی خیلی بتر بود. کار کردن به صورت مشترک بسیار سرگرم‌کننده‌تر بود و مردم با یکدیگر رفتار دوستانه‌تری داشتند. این نتیجه‌گیری وجود داشت که محصول بد به خاطر ضعف مدیریت بوده است. پس تصمیم بر این شد نیروی کار را به پنج گروه پنجاه نفری تقسیم کنند و برای هر گروه یک رئیس انتخاب کنند و این پنج رئیس، کمیته‌ی اداره کننده‌ی کل تعاون را تشکیل می‌دادند. غرغرهایی هم بود. مثلا عده‌ای معتقد بودند همان شیوه‌ی‌ گذشته بهتر است. اما کار جمعی اهمیت بالاتری داشت. آن‌ها کوتاه آمدند و بعد شعار « با سرعت کار کنیم، با جدیت کار کنیم، با صرفه‌جویی کار کنیم » مطرح شد. بلافاصله سیستم کنترلی برای تعیین این‌که چه چیزهایی باید میان اعضا تقسیم شود و چه چیزهایی به بازار روانه شود ایجاد شد. سوالی بزرگ شکل می‌گرفت. « آیا می‌توانیم پیروز شویم؟ »

این‌ها مسائلی واقعی بودند. سگ نتوانسته بود یک خرگوش صحرایی را بگیرد و علت آن‌را اینطور توضیح داده بود که: « خرگوش می‌دوید تا زندگی‌اش را نجات دهد؛ من فقط برای تامین شامم می‌دویدم »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد