هنوز این اتاق را امتحان نکردهام. چرا امتحانش کردم. دارم همین کار را میکنم. کارتن گذاشتهام وسط اتاق نشستهام کنار جنازهی بخاری و اسپیکرها. سبدهای پلاستیکی هم هستند. چندتا روی هم. یک لامپ هم وصل کردهام به این سرپیچها که دوشاخه هم دارند. زدهام به پریز و رویش یک روزنامهی قدیمی انداختهام که زردتر است. کم نور شده و خوب. کافی. یک کاسه برای ته سیگارها. علف. برای شما دانستن همین چندتا کافی است. برای من هم شمردن ثانیهها. نرسیدن به فردا. اگر فقط همین را خواسته بودم شاید میتوانستم. اما انسجامی که انتظارش را داشتم در خودم نمیبینم. میگویم انسجام و فکر میکنم آیا دقیقا منظورم همین است؟ شاید. در برخورد اول همهچیز طبیعی بنظر میرسد. بگذارید یک چیز دیگر هم اضافه کنم. پنجرهها. توصیف موقعیتشان در حال حاضر دور از دسترس است. با اینحال بنفشی روشن قابها را در بر گرفته و از این زاویه، نور به صورت مایل به خطوط عمودی برخورد کرده، سایههایی منظم روی سقف دیوار پشتی بوجود آورده و در میانه خاموش شده. برای ضمیمه عکسی خواهم گرفت. نشان به آن نشان که دلم برای دویدن تنگ شده. نگاهی به خیابان میاندازم و سعی میکنم به خاطر بیاورم روزی من هم میتوانستم از هوای خوب لذت ببرم.
به روزنامهی زرد قدیمی که روی لامپ انداختهای فکرمیکنم. در زوال ساعتهای شب، کلمات داغ میشوند و بوی خبرهای روز اتاق را پرمیکند. تلی از ته سیگارها، از رخوت، سکوت و کسلات... دلتنگ کلامات بودم...
کلمات را خوب انتخاب کردهای و چند سطری که نوشتی را چندبار خواندم
برویم دوباره بکت بخوانیم که از همه چیزی بهتر است
دارم روی دست آخر کار میکنم
دارم بهش فکر میکنم
دارم تو رو تصور میکنم
دارم دنبال یه نردبون میگردم
دارم به اسم صدات میکنم