این هم از آخریش. همین حالا تمام شد. اگر میتوانستم تصور میکردم تازه شروع شده. دوباره همان اشتیاق و همان التهاب اولیه. هنوز هم گیج بنظر میرسم اما بهتر بود برای تصمیمهایی مثل این عجله به خرج بدهم. همیشه دوست داشتم تکلیف همهچیز سریعتر مشخص بشود. توی تعلیق ماندن و انتظار کشیدن میتواند چیزی شبیه به مردن باشد. با اینکه بارها خودم را انسانی مرده تصور کردهام اما حالا میگویم وقتش نیست. باید بگویم نوشتن از شما را ترک کردهام. دیدن عکسهایتان را همینطور. و دیگر توی ذهنم چیزی دربارهی شما وجود نخواهد داشت. ممکن است همین امشب که اینها را مینویسم خوابتان را ببینم. با اینحال هنوز اتفاق نیافتاده و این خیالم را تا حدی آسوده کرده. تلاشها و افسوسها. اردیبهشت لعنتی. بوی گوگرد و آمونیاک. بی حسی و خیال خام.
تعلیق مثل مه توی جنگل های شمال
هااا