نظری ندارم. یا اگر هم داشتم برای مدتها پیش بوده. حالا دیگر اهمیت نمیدهم. فکرش را کرده بودم. میدانستم همین اتفاقها میافتد. همه چیز بر اساس پیشبینی. از این جهت از خودم خوشم میآید. به خودم دست میدهم. خوب رفتار میکنم. اما این همهچیز نیست. آن یکی دستم را گم میکنم. شاید عجیب بنظر برسد. هربار به این فکر میکنم خندهام میگیرد. دردسرهای بزرگ همان موقع شروع میشوند. چیزی که باید همواره به آن توجه کنم. درست زمانی که بلند میخندم.
یک چیز دیگر اینکه: تازگیها متوجه شدهام دخترم دوست دارد برود ورودی کافه روی زمین بنشیند، در حالیکه دستها را زیر چانه گرفته به روبرو نگاه کند. چرا گفتم دوست دارد؟ هنوز از این مطمئن نیستم اما اینکه انجامش داده من را به این خیال انداخته. تماشا کردنش با اینحال لذتبخش بود. احساس میکنم حالا به چیزهای زندگیاش فکر میکند. همیشه میکرده. حالا اما عمیقتر شده. افتاده توی ظاهرش. زیباست. میبینید؟ باز خوب است همین چیزها من را زنده نگه داشته. آفتابِ دمِ غروب افتاده روی صورتم. تازه تراشیدهام. پوستِ سرخ شده. علف لای انگشتهای دو وسه. تایپ آخرین کلمات.