گرمش شده. خودش را از زیر پتو بیرون کشیده نشسته توی خواب برای چیزی صبر میکند. من هم داشتم صبر میکردم. دست کشیده بودم روی صورتم. اسمش را گذاشتهام انباشتگی. تمام صورتم را گرفته. حدودا یک ماه. این چیزها باعث میشوند احساس راحتی بکنم. اما هنوز کارش را نکرده. بلند میشوم پنجره را کمی باز کنم میبینم چیزی از ماه هنوز باقی است. چیزی را عوض نمیکند. کمی برای این حرفها دیر شده. زنگ زده بود حالم را بپرسد. نشناختم. وقتی معرفی کرد دیدم همین چند روز پیش داشتم فکرش را میکردم. همان موقع گفته بودم به خودم که این از کجای سرت پیدا شد؟ نگو قرار بر این بود. با اینحال هنوز دلیل تماسش را خوب نفهمیدم. هم خواست بگوید از زندگی قبلیش جدا شده هم یادش افتاده بود من هنوز هستم. از این هم میگذرم. گمانم چیزی خاموش شده باشد. دیگر خبری از او هم نیست. نمیدانم چطور به چیزها نگاه کنم وقتی درست پیش نمیروند. به خودم که میآیم میبینم کمی هم سرد شده. شاید ایدهی باز گذاشتن پنجره آنقدرها هم که فکر میکردم درست از آب در نیامده. بعد کسی توی خودم دستم را میگیرد میگوید جمعش کن پسر! تو این کاره نیستی. جریان کوتاهی توی سینهام میگذرد. خیالاتم را برمیدارم و به صداها گوش میکنم. حشرهای میان کتابها گیر افتاده. دوباره گوش میکنم. دقیقتر که میشوم میبینم سی و یک سال تمام داشتم همین چیزها را گوش میکردم. راستش را بخواهید خانم، من از خودم متنفرم. این را قبلا که پرسیده بودید نگفتم چون شنیدن این چیزها آدم را دچار نوعی تردید میکند. نخواستم تردید به دلتان راه بدهید اما حالا دیگر برای این حرفها کمی دیر شده. اصلا هنوز فرصت میکنید اینها را بخوانید؟ صبر میکنم. ممکن است سرمایی که احساس میکنم مربوط به نخوابیدنهای اینچند وقت باشد. ممکن است ترس از کابوسها دوباره کارش را شروع کرده. بنظر میرسد کار امشب تمام شده. بنظر میرسد امشب تمام شده.
چراغی سوخته ، خاموش شده، به گمونم فیوز برق پریده ، جای پریز تلفن ، تلفن را به برق زده
اه
نکبت پشت نکبت
متاسفانه دنیا همیشه یه جوره دیگه بوده، همونجور که ما
تقریبا یک سیلی توی صورتم