خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

بله. تحت تاثیر قرار گرفتم. برای چند لحظه. لحظه‌ی ورود. الکس چیلتون. قبلش اما مقاله‌ای کوتاه از آقای نمی‌دانم که. قبلش بوی علفی که پیچیده بودم. قبلش‌درد زانوی چپ. تاثیر خودشان را می‌گذارند. گره کراواتم را شل می‌کنم. به خانمی که آمده گوش می‌کنم. از صدایش برمیخورد به زیبایی اهمیت بدهد. نگاهش می‌کنم. اینطور نیست. سومین پلیس. پسری که اخبار را برای شما می‌آورْد مرده. به بدنش هنگام متلاشی شدن زیر ضربات گلوله فکر کنید. پارتیزان‌ها و کبوترها. ضدحمله به نیروهای مهاجم. این هم از این. خوب شد همسرتان اینجا حضور ندارند. شما فکر اینجایش را هم کرده بودید. ویلفرد بیون. شما را درهند ملاقات کرده بودم. شما هم آن روز آنجا بوده‌اید. ۱۹۰۶. بعد دوباره در تولوز. بعد از شب ضدحمله. چیزی در مورد آن پسر به من گفتید. ارواح ماشینی. دوچرخه‌ها. نامه‌ی شماره ۱۹۴۱

توی یک نقشه‌ی قدیمی پیدایش کردم. بعد چیزهایی را به خاطر آوردم. دکتر ماساکی توضیح کاملی ارائه داده بودند. دیدن ایشان غیرمنتظره بود. با اینحال ایشان متوجه ترس بنده شده و خواستند نترسم و به حرف‌های ایشان توجه کنم. جایی روی نقشه برای من معنی نامفهومی می‌دهد. چیزی درگذشته چشمک می‌زند. دکتر ماساکی خواستند به درخواست‌های متعدد مغز توجه زیادی نکنم. مغزِما برای مغز خودش کار می‌کند. شما همه‌ی اینها را در خوابی طولانی تماشا کرده‌اید. نُه ماه تمام فرصت داشته‌اید اطلاعات ضروری را دریافت کنید و حالا توی گودیِ شیشه برای خودتان مشغولید. بعدِ گفتن این‌ها به کتابی که سال‌ها روی میزشان بوده اشاره می‌کنند. به ژاپنی چیزهایی نوشته. زمانی می‌توانستم به ژاپنی بخوانم. زمانی در خواب‌هایم به چند زبان دیگر صحبت کرده‌ام. دکتر ماساکی سر تکان داده با صدای بلند می‌خندند و بعد ناپدید می‌شوند. روی نقشه هنوز جایی هست که به گذشته‌ای دور اشاره می‌کند.

نامه‌ای که داده بودم دوباره به خودم بازگشته. باز می‌کنم. خودم را جای دریافت کننده قرار می‌دهم. با اینکه یک دریافت کننده‌ام همزمان حس فرستنده را با‌خودم حمل می‌کنم. باز هم این دو نفر پیدایشان شده. چرا هیچکس از این دوتا خوشش نمی‌آید؟ از جایم بلند می‌شوم. یکی‌شان سلام می‌دهد و به دستگاه قهوه اشاره می‌کند. سفارش هر روز. تا این‌جا شده ده روز. بعد خودم را فراموش می‌کنم. دوازده درصد از شارژم باقی مانده در حالیکه نوزده ساعت خواب بوده‌ام. خودم را فراموش می‌کنم. یک تاکسی برای خودم می‌گیرم و همه‌جا را ترک می‌کنم. توی خواب فرستنده من را از طریق یک ایمیل برای کسی که آنجا نیست می‌فرستد. کسی جواب نمی‌دهد. 

تام یورک موقع‌ شستن ظرف‌ها. یکی این را از برق بکشد. حالم را بهم می‌زند. همینطور صحبت از آینده هوش مصنوعی و بیکاری آدم‌ها. حالا چه کار کنیم؟ دست میکشم روی میز چوبی و می‌گویم چوب. دست میکشم روی چاقو و می‌گویم آخ. حالا چه کار کنیم؟ یک دست لباس جدید برای کاسپار هاوزر. یک فیلم جدید از جیمز کامرون. علف جنت آباد و نیم نگاهی به آقای جعفری. باران چند دقیقه‌ای و واکس شکوفه. دارم وقتم را با این حرف‌ها تلف می‌کنم. هنوز به هیچ وجه. بیهوشی ناشی از الکل. دریای مواج.

سوفی از رنج دوست بیخبر است. گویی از هر جانب رنجی فرا می‌رسدو از پس و پیش نیز رنج‌هایی تازه. بحرانی بی وقفه و مدام. بی هیچ سکونتی و امنیتی. با این حال از همان ابتدا داستان با سرعت، تعلیق و تردید آغاز می‌شود. رویای آدم مضحک. ایده‌آل گرایی انسان را دیوانه می‌کند. حالا من هم دیوانه آقای سوفوکلس. بفرمایید ما را به دنیای ذهنی خودتان نزدیک کنید. منطق بیرونی داستان را به ما توضیح بدهید به شرطی که خنده‌تان نگیرد. به شرطی که هنوز بر سر یکسری مسائل بدیهی فریاد نزنید. شما ادعایتان می‌شود که ملت را می‌شناسید، خب بفرمایید! البته کشتن یک پیرزن نمی‌تواند به شلاق خوردن اسب و حس دلسوزیِ آمیخته به خشم نسبت به خطاکاری ارتباطی داشته باشد. شما بررسی کنید. چیزی برای احساس انزجار از ارتکاب جرم نمانده. یا شاید شانس هم در این میان دخیل است. به مامان برگردیم؟ خانمی موقر روی صندلی، رو به ما نشسته و سنجاق سینه بر لباسش آویزان است. برای هر چیز زمان مشخصی تعبیه شده. زمانی برای بدنیا آمدن، زمانی برای شکل گرفتن و زمانی برای مردن. آیا واقعا یارای آن را دارید که تبر به دست بگیرید و آنقدر به سر پیرزن بکوبید تا جمجمه‌اش متلاشی شود؟ 

هزار و بیست و چهار بار دیگر هم بمیرم باز جا دارم. یک گیگ برای خودش زمانی اندازه‌ی بزرگی به حساب می‌آمده. پلی استیشن دو هم خفن بوده. خاک گیری و دوباره راه انداختن ماشین زمان. یک دوم عددی ناشناخته که به تو داده‌اند. تو یک رادیکال می‌خواستی. یک گیتار برقی با جارو برای خودت درست کرده بودی. تو قبلا همه‌ی اینها را بوده‌ای. یک ترابایت برای تو زیاد نیست پسر. به عددی که بهت داده‌اند نگاه کن. فرمول‌ها همه‌جا هستند. دیوانه کننده‌ است که هنوز آقای فلانی و هنوز خانم فلانی دارند پای موبایل همدیگر را به رگبار می‌بندند در حالیکه یکبار برای اینکه همدیگر را ببخشند از تلافی هم در آمده‌اند. بریز و بپاشی و بگیر و ببندی. از سر احتمال من هم آنجا بودم. پلیس قدیمی و خواب‌های جدید. باز هم همین‌ها را می‌نویسم. حالا دستم تند شده و خبری از لرزیدن نیست. شب‌ها و روزها. سایه‌ها و اجسام. 

هنوز دستم نلرزیده. قبل اینکه برای نوشتن اقدام کنم تمام ماجرا را برای خودم مرور کردم. داشت گریه‌ام می‌گرفت. این روزها همیشه این اتفاق می‌افتد. چیزی در گذشته امانم نمی‌دهد. در تمامی خواب‌ها. میان شبگردی‌ها و بیداری کشیدن‌ها. چیزی من را با خودش می‌کِشاند. کودکی‌ام حالا به من نیاز دارد. شاید قرار بود زن باشم. بدنم خودش را فراموش کرده. خودش را کپی کرده و تبدیل به دختر یازده ساله‌ای شده که بسیار به خودم شباهت دارد. این را همین‌جا بگذار و برو! سی و سه سال و سیصد و چند روز! از سه خوشم می‌آمده. برادرم که آمد شدیم چهار نفر. بعد پنج نفر. بعد بقیه هم آمدند. دارند زندگی‌شان را می‌کنند. شاید اگر زن می‌شدم اسم پسرم را پوریا انتخاب می‌کردم. شاید عدد مورد علاقه‌ای نداشتم. با این حال سی و سه سال زمان کافی بود. بدنم نیاز به استراحتی ابدی دارد. همه کارش را کرده. برای چند نفر چیزهایی کنار گذاشته. یک قطعه موسیقی برای کسی که دوستش داشته. یک متن کوتاه برای کسی که هنوز ندیده. یک چشمک جلوی دوربین و بعد تمام. خوب نیست همیشه همه‌چیز بینظیر باشد.




Les Jeux d'eau a la villa d'Este 

سرم خورده به یک جای جدید. گوشه نشینِ هرجا. ناخدای مسلط بر دریاها. ریاضیِ نام‌ها و نشانه‌ها. این را هم شناختم. خرمگس معرکه. کاش زودتر فهمیده بود. این را به خودش می‌گوید تا کمی آرام بگیرد. می‌گوید شاید مجارستان. سر تکان دادنی بی وقفه برای حفظ توجه. فقط به من نگاه کن! من مارتیا دوساله هستم. من هستم. تِق‌تِقا هست. همه هست. شیا هست. شی هست. کِلا هست. بابو هست. مامانا هست. همه هست. چقدر برای دوسالگی چیزهایی برای خوشحالی هست. این را می‌گوید تا کمی لبخند بزند. شاید اسلواکی. خوابیدن میان رطوبتی زمستانه. مصطفی بَمِرده. سر پایین آوردن و اشک ریختن بی وقفه. نه برای جلب توجه. چقدر دیدن این‌ها در خواب سخت می‌گذرد. با لهجه خودتان با شما حرف می‌زنیم! شما زبان‌ها را بهتر می‌فهمید! دوستم که حالا می‌گوید معلم بهتری شده حسودی می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. او و سگ سفیدش روزی دوبار روی هم می‌شاشند و همدیگر را با دست نشان می‌دهند. به هم یاد داده‌اند از کاندوم حتما استفاده کنند و از لهجه‌ی هم کپی کنند. او و سگش طبیعت را می‌پسندند اما کونِ زندگی در طبیعت را ندارند. همه‌جا را به گوه کشیده‌اند و این باعث شده ادبیات من از محاوره به مشاجره گرایش پیدا بکند. دوستم حالا حوصله‌اش سر رفته وبلاگش را مرور می‌کند. هنوز خبری نیست. هنوز زندان‌ها را که باز می‌کنند کسی چیزی یادش نمی‌آید. کسی دست به کنترل تلویزیون نزند! سرم خورده به یک جای جدید. یکی توی سرم زنگ‌ها را به صدا در‌آورده. یکی گفته اگر صبح‌ها هستی سر بزنم؟! یکی گفته پیاده روی اگر شد. یکی گفته شب. یکی گفته مرگ. یکی گفته پایه هستی؟! یکی توی سرم زنگ‌ها را دوباره به صدا درآورده. کاش زودتر فهمیده بودم. همان مجارستان بهتر است. 

راستی چرا وقت نکردم چیزی بنویسم؟ داشت یادم می‌رفت برای امروز با بچه‌ها قرار گذاشته‌ام برویم شهربازی. گفته بودم دوشنبه و توی ذهنم هنوز به شنبه نرسیدم. خواستم بگویم خانم فلاح! شما اینقدر به نور نزدیک شده‌اید که دیگر اثری از سایه‌تان نمی‌بینم. با این حال نقاشی رنگ روغن شما آن‌قدرها هم از دل طبیعت‌تان در نیامده. حتما طبیعت شما برای این وقت سال دستتان را تا حدی بسته. رنگ‌ها. هنوز چیزی از رنگ‌ها هست که به شما نگفته باشم. البته کمی عقب بایستید. دستتان را بدهید. کمی فاصله بگیرید. ساعت زنگ زده. باید بیدار شده باشم. داشت یادم می‌رفت این رفت و آمدها و صداها یعنی صبح شده. باید همین‌طور که لای موهایش دست می‌کشم صدایش بزنم. بله بله. این امکان هنوز هم وجود دارد. خوشبختانه یا خوشبینانه روی غلتک افتاده‌ام. ترتیب آن دیوار معروف را هم عوض کرده‌ام. بهتر نشده اما تا حدی توجهم را جلب می‌کند. داشت یادم می‌رفت تار عنکبوت می‌افتد روی مژه‌ها و اگر اتفاقی آفتاب در کار باشد، خنده‌ام می‌گیرد. اگر بخواهم دقیق بشوم باید خودم را جمع کنم. اینکه یادم آمده قبلا نوشتن در کار بوده دلیل نمی‌شود همه‌چیز را شوخی بگیرم. بله بله. دارم تی شرت روی پیراهن را بیشتر امتحان می‌کنم. تاثیری روی خواب‌هایم ندارد. سرما هم روی غلتک افتاده. بیشتر سرفه و گاهی مکثی کوتاه. اتاق سنگی‌ها هم هستند. یکبار خیالشان کردم. یکبار هم نشستم روی چهارچوب پنجره. مثل قبل. گوشه‌ای دنج مشرف بر گذرگاه قطار. برای همین خنده‌ام می‌گیرد. چیزی برای تعریف کردن ندارم. تا یادم نرفته فرصت می‌کنم چیزهایی را بنویسم. هنوز نفهمیدم فایده‌شان چیست. با این حال این هم روی غلتک افتاده. توی شهربازی باید چیزی شبیه غلتک باشد. شاید این هم فایده‌ای نداشته باشد. احساس می‌کنم این‌طور نوشتن بیشتر ناامیدم می‌کند. اگر نتوانم روی یک پاراگراف مسلط باشم حتما چیزی هم برای تعریف کردن ندارم. دستتان را بدهید. در عوض من راه‌های تاریک را نشان‌تان می‌دهم. به من اعتماد کنید. اگر چشم‌هایم را می‌توانستید ببینید حتما اعتماد نمی‌کردید. توی شهربازی حتما طبیعت دستتان را می‌بندد. آن‌قدر به نور نزدیک می‌شوید که سایه‌تان به پشتتان می‌چسبد. این برای شما خوب نیست خانم فلاح. به من اعتماد کنید. من شما را مدت‌هاست می‌بینم. من این چیزها را که می‌بینم ناامید می‌شوم. خنده‌ام می‌گیرد. نمی‌شود این‌چیزها را همین‌طور شوخی گرفت. بله بله. این برای شما خوب نیست خانم عزیز. شما یادتان نمی‌آید. اما من دیدمش. این‌ها برای شما فایده‌ای ندارد. طبیعت دستم را بسته. گفته فقط چشم‌ها! خوب نگاه کن! حتما دهکده را خواهی دید. این حالت را بهتر می‌کند. 

اثری از جک لندن

آب های در پشت من را می بینند در حالیکه زانو زده خیالِ پرشی آرام را تداعی می کنم. چیزی از شیرجه یا پرش آرام از جلوی چشمم می گذرد. حالا من گوزنم. روی کاغذ هنوز نتوانسته ام شعری آماده کنم. سپید دندان. اثری از جک لندن. آقای رسول حمزه به جایگاه! ناگهان تلویزیون از گوشه صحنه به مرکز پرتاب می شود و در راس چیزی نیست تا زمانیکه باقی مانده تلویزیون جای ثابت خودش را پیدا کند. انتقال پیدا کند به تیمارستان شهید رجائی. منتقل بشود به کمپ غلام پم پم. با دوچرخه هزار بار بنویسد من از زمین و آدم های روی زمین و از سایه های روز زمین بدم می آید و بعد شیرجه ای آرام بزند روی تشک و لحافی که قبل از خوراندن قرص خواب برایش تدارک دیده اند. من هم از آن ماست خورده بودم. قبلترش سپید دندان را هم خوانده بود. بعد به کمد مجله ها سرک کشیدم. بعد یک تلویزیون دیگر یک تلویزیون بهتر خریدند گذاشتند جای قبلی. یکی هم کوچکتر خریدند برای خودش. بعد آن هم بزرگ تر شد. حالا رفته توی کون خودش چاقویی که کشیده بود روی زنش. بعد بچه اش خواست فراموش نکند. خواست یکی بپرسد آقای رسول حمزه به...! هنوز زمان باقی مانده و شما ورقه تان را رها کرده اید. اثری از جک لندن. باقی مانده تلویزیون. اثری از جک لندن. مردان آهنین. اثری از جک لندن. یورو دو هزار. اثری از جک لندن. چاقویی که کشیده بود. اثری از جک لندن. شهید رجائی. اثری از جک لندن.

حالا هم چیزی جز این نیست. دیدن این حال شما طبعاً من را خوشحال نمی‌کند. نهنگی را در خواب ملاقات کردن پشت پست‌پرده‌های سینمای پست داینامیکِ کسشر. نهنگی آبی با جلوه‌های ویژه، شما و چوب ماهیگیری‌تان را باهم پایین کشانید. حالا شما آن پایین قدتان چند سانتی‌متر است. شما این‌جا کی تشریف آوردید جنابِ. توی دستم یک نارنجک دستی شبیه انار نقاشی کرده‌ام. شاید انار هم بتواند جایی منفجر شود. شما حتما خواب‌تان برده. کسی این‌جا نیست. چراغ را خاموش می‌کنم. دست از سرتان برمی‌دارم. روی دستم کبریت می‌کشم. حالا هم چیزی جز این نیست. 

یکی که از گوش راستِ باباچاهی بیرون پریده. علفی که روی زانو در‌آمده. همین دوتا کافی. چک کردن دفترمشق خانم حمزه به شما ایده‌ی تازه‌ای داده. دفترخودتان را هم چک می‌کنید. دست‌خط شما کمی افت کرده. یک‌جور چند دستگی. این ازنامه نوشتن شما کاملا مشخص بود. تردید در فرم نوشتار و آن چیز اضافه‌ای که می‌خواستید به نامه‌تان بدهید. نشد. در نیامد. همین تردید کافی بود تا به آن مراسم نرسید. شما راحت نیستید با خودتان آقای. حالا را نمی‌گویم. مشخص است چیزهایی تغییر کرده‌اند و با روحیه‌ای که از شما سراغ دارم به زمان نیاز دارید تا چیزها را در جای درست‌شان قرار بدهید. آن‌وقت دوباره کار می‌کند. خواستم فقط همین را بگویم. اضافه می‌کنم کمی کرکره را پایین آورده‌ام و خودم دارم سعی می‌کنم متنی منظم برای شما تنظیم کنم. آن‌قدر مسلط نیستم که در حضور کسی انجامش بدهم. اما این را در نظر می‌گیرم چندان به خودِ متن فکر نکنم. شاید این هم در نیامد. با این حال همین هست. بارانِ شدت زیادی می‌گیرد و دوباره اندازه‌اش کم و زیاد می‌شود. مثل همین جمله‌ی آخری که انگار شدت گرفته و تصور می‌کنی قرار نیست متوقف بشود. روز قشنگی است آقای.

برای خانم الف که پرسیدند کجایی باید عرض کنم حالا روی فرش کِرِمی اتاق دراز کشیده‌ام و با وجود اینکه خیالِ خواب پریده، خیالِ چیز دیگری هم نیست. پدرِ دوستم همین روزها می‌میرد. آن یکی دیگرهم وقتی دیدمش تعریفی نداشت. آغوشم را رها نمی کرد و چنان محکم گرفته بود که انگار می‌کردم این هم یک چیزی‌ش بشود. جا برای دلتنگی‌ها نمی‌گذارد. تا دلتنگیِ بعدی دوباره برسد، خودت هم یک‌چیزی‌ت شده. خیالِ اینکه کجایی برایت کوچکترین اهمیتی هم ندارد. بله خانم الف. ارجاع می‌دهم به اتوبان‌های شلوغ و پراید سفید. کوچه پنجاه و چهار یا حتی سرِ وصال. برای اینکه جواب کامنت شما را بدهم اینجا این چیزها را نوشته ام وگرنه مدتی بود که می‌آمدم بنویسم، می‌خوابیدم. دیگر برای هرکاری خوابم می‌گیرد. خوابیدن بوی گند گرفته. خواب‌ها پراز کلماتِ مصرفی. تمام روز توی شیشه دنبال بیداری می‌گردم. روی شیشه دنبال بگایی می‌گردم.دنیای مصرفی. بعد خیالِ توپِ سه لایه‌ای که درست کرده بودم و از من دزدیدند دست از سرم برنمی‌دارد. شاید چون ماه کامل است. شاید چون باران شروع شده. شاید چون دارم به آلمانی فکر می‌کنم.شاید چون یک خون‌آشام را به خودم راه داده‌ام. نمی‌دانم! یک دفترچه خریدم و قرار گذاشته‌ام نقاشی بکشم. شاید یکی‌ش را برای تو کشیدم که دلتنگی مسیرت را به اینجا کشانده. دوست دار تو. آقای گاز.

نه! کجا؟ چرا بیرون میری؟

ماهواره ی عشقی:

یک بیت برای آقای نوروزی. یک اتاق که بشود راه رفت. یک تابستان تماما کثیف زیر بلوز و پنکه. چند تکه سنگ. هرکدام به نحوی تحت تاثیرتان قرار  داده. دستِ کم این یک نیاز اساسی به حساب نمی آید. یک برگ دستمال برای آبریزش فصلی. فصلی کاغذی برای یک فوتبالِ بعدازظهری. تکان دادن پای چپ به مدت سه دقیقه. بعد تماسی کوتاه با آقای بخشنده برای فصلی که پشت سر گذاشتند. تراشیدن موی سر. گوشواره روی گوش چپ. کریستف. یا افتخار می  دهید بنیامین صدایتان کنم؟ یاد آقای رضایی افتادم. خانه به دوش. عرض کردم بنده متارکه کرده ام. به هر نحوی یک تماس ساده می تواند برای آینده تصور بهتری بدهد. حالا با اینهمه حساب که روی دستتان افتاده باید بگویم دلتنگ چیزی یا کسی شده ام. این را هنوز نتوانسته ام به آدم ها بگویم. هنوز بخشی از دنیا از کار افتاده. به قول او پنجره از کار افتاده. برداشتن گیتار و تکرارِ همان قدیمی ها. یک تابستان تماما قدیمی زیر بلوز و پنکه. د ستم خورد به دوستم. دوستم به تنم. دوستم دستم. دستم تنم. تحت تاثیر همین چیزها. چیزها سنگی. تکه هایی که روی برگ دستمال نوشته ای. برای شما بعدازظهری فاخر آرزو می کنم. حالا. ما خزه های اسپانیایی را پشت سر گذاشته ام. 

این یک ترس واقعی است. نگاه چپ چپ. با چوب توی کون یکی کرده. جیغ و داد. ترس های شبانه. استرس دیدن دیوانه ها. سوار ماشین یکی شدن و داد و بیداد کردن. سلام دادن به عوامل شهرداری. آقای مدانلو. خانم روشن. ترس از پشت عینک. حرف عوض کردن. خانم دکتر روشن. نگاه کردن برای شناسایی. یک چیز اینجا بنویسید. با خودکار آبی مشکی سبز. خندیدن. برای من کار می کنید؟ این شماره را صید کنید. زیرگذر  به آب زدن. فلان ماده از قانون اساسی. آقای پاکان اینجا را امضا کنید. نترسید. اجره المثل پشت دادگستری. باجه تمبر فروشی. خندیدن برای پسری که با تلفن صحبت می کرد. آقای پاکان پنجره را بسته اند. اتاقا آقای رئیس. شلوغی مردم. نترسید. این ایراد از طرف کارمند شماست. شما ره داخلی. قطعی تلفن. خساست برای یک تمبر. این را لحاظ بفرمایید. عرق سوز شدن در نیمه شب. باز باز راه رفتن. زن سبزی فروش. ترس از دادن پول توجیبی. فحش دادن و بعد توجه نکردن. حراست!  قایم شدن در دستشویی بیمارستان. یک غریبه در حد سلام علیک. بدون صمیمیت. خودش را به آن راه زده. خبر سجاد را گرفته. لحظه ای کوتاه برای اردیبهشت. جراحی در خرداد. پارگی یک هفته ای در بیمارستان. کاری به کار کسی نداشتن. اشتباه گرفتن کسی با کسی. خبری از خانم اکبری نیست. ممکن است مرده باشد. یک سال ترسیده بود. یک سال عطر زیاد زده بود. یک سال میگرن داشتن. قضاوت در ساعات ظهر. آفتاب تیز. گنج دزدی برای دیروقت. اوه جیم!  حرف خدا و پیغمبر زدن و بیرون رفتن. خیار سبز. عصبی شدن در سه ثانیه. صفر تا صد  در چهارثانیه. دکلره کردن قبل از دوش گرفتن. کرولاین گفت: قرار بود مامان نفهمه!

منتظر مانده ام تا اولین چراغ ها را روشن کنند. بلوز شبانه. پیاده روی در ساعات ناخوشایند. آیا می توانست همه چیز را  به زبان بیاورد قبل از اینکه دیر بشود؟ حدس می زنم می خواستم. برای روزی بزرگ آماده ام. فصل انجیرهای درشت. پس باد همه چیز را با خود نخواهد  برد. حالا مدت زیادی از این حرف ها گذشته. اشک ها و لبخند ها. برای حالا تنها تصوری از تو. مانند پرنده ای میان سیم ها. 

let's turn up our amps
And we know we're used to without a plan
We can play a Stones song, sitting on a fence
And it'll sound pretty good, til I forget how it ends

And there's a big day coming, about a mile away
There's a big day coming, I can hardly wait

یک روز به گرد جهان. هربار به گرد خودم. ماشین لباسشویی شاید. بهتر شاید. اگر دقیق باشم. هر دوری که می گذرد پاها روی زمین دست ها رو به فضایی خالی. شاید به بالا شاید به پایین. در هر جهت. چرخشی تند شونده. اگر دقیق باشم می توانم از همین دریچه سلام بدهم. خبر خوب برای شما. خبر بد برای شما. فقط اگر می شد شما را ببینم. فقط اگر یک دور اضافه. با هر پلک زدنی می توانستم به خوابی کوتاه بروم. اینگونه می توانستم قصه گوی بهتری باشم. فقط اگر کمی د قت بخرج بدهم. بهتر شاید. یک نردبان برای بیرون آمدن از ماشین لباسشویی. یک دریچه برای بیرونی ها. یک چاله شاید. رو به فضایی خالی. جایی که دست ها به یکدیگر علامت می دهند. در هر جهت. چرخشی تندشونده. به چپ و بعد به راست. همیشه دوباره به نقطه ی اول رسیدن. همیشه همه چیز را دوباره نگاه کردن. حالا کمی بهتر شاید. کمی افسون. کمی دیگر از این. بعد کمی از آن. همین طور ادامه بدهید. من برای شما قصه هایی خواهم گفت. اگر دقیق باشم هربار چیزی بهتر و بعد از هر چرخش دوباره همان ها تکرار می شوند. ماشین لباسشویی شاید. سلام دادن. خوابی کوتاه برای مدتی بلند. در هر جهت به هم علامت می دهند. این گونه یکدیگر را تعریف می کنند. فقط کمی دقت شاید. به چپ و بعد به راست. پیدایش اولین دریچه می تواند کمک بزرگی به دست ها بکند. پاها مسلط همان جایی که بوده. بعد چرخشی تند شونده. با هر پلک زدنی یک نردبان برای بیرون آمدن به تو تعارف می کنند. همیشه قصه ای برای تعریف کردن هست. رو به فضایی خالی. بهتر شاید. یک چاله باید باشد. جایی که دست ها از حرکت بایستند. آن وقت زمان آن فرا رسیده. قصه گویی بهتر به شما تعارف می کنند. اگر کمی دقت به خرج بدهند. به یکدیگر علامت می دهند و بعد مردی با ریش بلند سلام خواهد داد. چرخشی تند. فضایی کاملا خالی. سلام دادن و سپس پیدایش اولین چاله. همه چیز را دوباره نگاه کردن. چیزی شبیه ماشین لباسشویی به شما تعارف خواهند کرد. بعد  شما قصه گوی بهتری خواهید شد. خوابی بلند برای مدتی کوتاه. اگر دقیق باشید. بهتر.

بعد به کتاب ها راه پیدا کردیم. بعد برای لمس خواب هایمان یک ساعت دیواری آویزان کردیم. ساعتی بیمار که به دقت درد می کشید و تو این ها را زودتر فهمیده بودی. از همین نشانه ها و همین نقشه ها پیدایمان کردند. خندیدن بلد بودیم. چند فعل گذشته ی دیگر هم از اینجا رفته اند. یک خالی بزرگ. تقسیمش کنیم؟ خندیدن برای اینکه زمان نگذرد. سکوت برای اینکه رازی پنهان نمانده باشد. کسی برای ملاقات می آید. صفحه ای را باز می کند و به ناچار خنده اش می گیرد. بعد در را می بندد و هرگز باز نمی گردد.